سه ماه است از جائی به جائی شدهام که مجال از خیلی کارهای ریز و درشتم گرفته شده و دست و دلم از نوشتن دور شده و بین من و کلمه فاصلهای افتاده که در بیست سالِ سابق بیسابقه است.
اگر امروز بیست و دوی بهار نبود و روز به سالگرد شهادتت نمیرسید، دور و بعید بود لبتاب از پستو بیرون آید و روشن و شارژ شود و این چند خط نوشته آیند.
راستش را بخواهی، از خیلی ماهِ قبل به امروز فکر میکردم و نه از خدا پنهان است و نه از تو که چه رتق و فتقها برای امروزت که چهلمین سالِ رفتنت به بهشت بود، کرده بودم و زلزلههای پی در پی شهر و تکانهای شدیدی که ۶ زلزلهی بالای ۵ ریشتر، به مناسبات و مراودات و محاسبات داد، همه را از بیخ و بن به هم زد و روز به امروز رسید که چهلمین سالگردِ شهادت تو و چهلمین سالگردِ بیبابا شدن من و از قضا روز شهادت بابای عالم و آدم، حضرت حیدرِ پدر است.
لابد ربطی دارید به هم که چهلمین سالگردت درست باید بیفتد به شب شهادت امیر علیهالسلام که دلِ عالم و آدم، غمباد کرده از غصهی بیبابا شدن.
تو بهتر و بیشتر میدانی که در این چله چه بر سر من آمد و چه ها بر منِ بی تو گذشت.
نه… نه… نیامدهام به عرض گله. امشب و امروز، مجال غمگساری نیست. شب، شبِ وصال است و وعدهی دیدار و وصال نزدیک. تو میروی و رفتهای به بالا بلندِ بهشت و من ماندهام در حزیزِ بی تو بودن و بیبابا شدن.
آمدم که بگویم؛ بابا! امشب از آن بالا بالا، که ملائکه و روح دارند میآیند روی زمین برای سلام و تقدیر و شفاء، هوای مرا داشته باش و پیمانهی ما را کامل کن و تَصَدَّق عَلَینا
اینجا خبری و ملالی نیست جز دوریِ شما؛ همین.