از قضا منی که الان چهل سال بیشتر است حسین، پسرِ علی شرفخانلو شدهام، در سن و سالیم که در کوچه و خیابان برای طفلان و نوجوانانِ ناشناس که اسمم را بلد نباشند، عمو خطاب شوم و ماجرا وقتی جالبتر میشود که بدانیم همهی آنها که مرا از نزدیک میشناسند میدانند که همهی دوست و رفیقهای پدرم را هنوز! و در چهل سالگی، عمو خطاب میکنم و آ شیخ نورعلی یکی از آن عموهاست. یکی از آن عموهای خوبی که داشتم.
آشیخ نورعلی که از همان اولی که اسمش را شنیدم و شناختمش و دانستم رفیق فابریک پدرم است، ترکیبِ نور و علی در اسمش برایم جالب بود و او را همیشه در جمعهائی دیده بودم که بوی بابا برایم داشتند. از مجلس ختم و چهلم شهدا در دهه شصت بگیر تا دورهمیهای شبانهی رزمندهها کنار قطعه شهدا در شب جمعههای حین و بعد جنگ و مسجدی که در دهه هفتاد، پاتوق جاماندههای جنگ بود. مسجد میرزا ابراهیم. سالهائی که تلویزیون دو کانال بیشتر نداشت و شبهای جمعهی کانال یک آغشته به بوی با نوای کاروانِ آهنگران و الرحمانِ سعید مسلّم بود.
شیخی که یکی از انگشتهایش همیشه تا بود و جای زخمی بین پیشانی و عمامهاش داشت. عمامهای که هیچوقتِ خدا، سفت نبستش و هیچبار نشد که او را بدون عمامه و لباده ببینم. بسکه مقید به لباس و کسوتش بود.
هیچ بار نشد که مرا ببیند و یاد خیری از پدرم نکند. و او آنقدر از پدرم گفت که آخر سر، بعد از ظهر یک روز پائیزی در جمعهای از آذر ۸۸ رفتم دنبالش و رفتیم مزار شهدا و نشستیم بالای سر پدرم و سیر تا پیاز قصهی مشترکی که باهم داشتند را مو به مو برایم گفت و گفت که اولین بار قبل انقلاب با پدر من همداستان شدند و تخته سیاه بردند طبقه فوقانی مسجد حاجبابا برای کلاس صرف میر و اولین نوبت با پدرم رفته است جبهه و اولین بار قطار را با پدرم سوار شده است و اولین آناناسِ عمرش را با پدرم پوست کنده است و اولین لباسی که توی ماشین لباسشوئی خانهمان شسته شده، قبا و لبادهی او بوده؛ بسکه مجالِ خانه رفتن نداشته و رخت چرکهایش تلانبار شده بودند زیر تختش در ساختمان قدیمیِ کنسولخانه. آنجا که سپاه تازه داشت پا میگرفت. و گفت و گفت و گفت؛ آنقدر که آفتاب کمجان پائیز رفت پشت اورین و لحاف غروب پهن شد روی سنگهای سفید مزار و برگشتیم و گفت که میرود جلسه آقایان علما در بقول خودش دفتر آقای امام جمعه.
تا یادم میآید، او همیشه سراغ بچههای جنگ را میگرفت و خبرِ حال و قالشان را داشت. چه آنها که دوستش بودند و چه آنها که تا میشد و جا داشت زخم و طعنه و تهمت بهش میزدند.
کم دیدم که خنده از لبش بیفتد. حتا وقتی به کاری ایراد داشت. مثل آن باری نشسته بودیم درحیاطِ هنوز موزائیک نشدهی مسجد میرزاابراهیم و تنگ غروب سر و کلهاش پیدا شد و آمد نشست لب حوض که وضو بسازد و دید که میرغلام و سعید دارند روی دیوار بیرونی سرویس بهداشتی، گرافیتیِ اسم ۱۴ معصوم را نقاشی میکنند و اما آورد در کارشان که دیوار موال جای اسم امام و پیغمبر نیست و کار نصفه ماند و شیفت شد روی دیوار بغلی که خانهی آقای شهبازی بود. و گفت «شما ندیدید. اما من دیدم توی جبهه بچهها از تانکری که آفتابهی موال پر میکردند، برای وضو آب نمیگرفتند.» یعنی که این چیزها حرمت دارند. راست هم میگفت.
آدم پر دل و جرأتی بود و پدرم را همیشه به دل و جرآتش تحسین میکرد و میگفت «آن سالی که به کینهی فلانی، خانه نشین شدم و سر از بقالی کردن درآوردم، پدرت تنها پاسداری بود که جرأت میکرد بیاید مغازه من و بهم سر بزند و بتواند که تنهایم نگذارد.» میگفت «با اینکه مغازهام دور از خانهی علی و دور از سپاه بود، باز برنامهاش این بود که بیاید و خریدهایش را از من بکند و به هر بهانهای بیشتر بماند پیشم.»
و نمیدانم که چه حسابیست خبر رفتنش را هم وقتی شنیدم که باز با دوستان او و پدرم، کربلا بودم. کنار مرادِ مجاهدان و امام شهیدان. و آنجا اولین حسرتی که خوردم بابت خروار خروار حرف ناگفتهای بود که درسینهی سنگینش ماند و با خود زیر خاکشان برد و از او راجع به قنبرلو و صفرزاده و سیستانی و حبشی و حاجیحسینلو نپرسیدم و نشنیدم.
یادت بخیر مردِ مجاهدِ ملا. مردِ ملای مجاهد. تو تنهاترین عموی منی که ملا بودی. ملای مجاهد. روحت را در مثل امروز که ۱۳ سال از رفتنت گذشته، مینوازیم به خنکای نسیم صلوات بر محمد و آل محمد.