رفیقم خواب دیده بود در یک صحرای دراندشت، کنار هزار هزار نفر آدم دیگر به کسی که نمی دیدیمش اقتدا کرده ایم و نماز می خوانیم.
به م نگفته بود خوابش را. فقط یک صبح زود – صبح خیلی زود – از راه رسیده بود و در برابر خمیازه های سحرگاهی ام پرسیده بود: میائی برویم کربلا؟
…
بعدها که از قضای روزگار، عدل افتادیم وسط میهمانان عرفه ی امام حسین و سفر دونفره مان با آنهمه مصیبت و مشقت جوری جور شد که عرفه را مهمان امام حسین باشیم و در هوای آفتابی عصر روز عرفه، دقیقا وقتی دعای عرفه می خواست تمام شود، باران شره شره ببارد روی سرمان، رفیقم تازه یادش آمد که صحنه ی باران آفتابی و خلائق خیس خورده را جائی دیده بود قبلا ها …
رفیقم، آدم رندی ست که یادش بوده وسط آن خواب عجیب و غریب، اسم امامِ جماعت جمعیت هزارهزار نفره مان را بپرسد …
رفیقم، خواب زیاد می دید آن روزها …