امام هم بود. با سخنرانی هاش، با بیست دقیقه راه رفتن منظم صبح و عصرش. با قرآن خواندن ها و مطالعه کردن هاش و من خوشحال از اینکه آمده ام توی مرکز انقلاب. همه چیز دست اول بود. خیلی فرق داشت با قبل که سخنرانی ها را می خواندم یا می شنیدم. چند متری امام می نشستم و وقتی می گفت « اعظکم بواحده »، می دیم که دست راستش را مشت می کند و تا نزدیک سیه بالا می آورد. یا وقتی شنید که پادشاه عربستان گفته به جای ایران نفت صادر می کند آنقدر محکم و قاطع گفت « امیر حجاز غلط می کند » که ترس برم داشت. بعد دیدم که درست بعد همین سخنرانی ِ محکم، پیرمردی بلند شد و پرسید؛ « آقا! ما یک سماور وقفی تو مسجدمان داریم که زغالی ست. الان هم زغال نیست. این رو چه کارش می تونیم بکنیم؟» همه چشمهاشان گرد شد از سوال نابجای پیرمرد بجز امام که سرش را بالا گرفت و گفت: « همان را بدهید نفتی کنند.» *
*.- همشهری خردنامه. ویژه نامه ی پایداری. بهمن ۸۸
پی نوشت: یادم افتاد آنجائی را که امیر علیه السلام شقشقیّه می خواند و از آشنا تر بودنش به راه های آسمان می گفت و می گفت فاسئلونی قبل ان تفقدونی که یک هو آن اعرابی پا شد و پرسید؛ یاامیرالمومین! اگر راست می گوئی که همه چیز را می دانی، بگو ریش من چند تار مو دارد و چند تای آنها سفیدند؟