وقتی در اضطراب و اضطرار، نیمه جان ِ به لب رسیده ام را انداختم روی سنگ سفیدی که سال هاست با گونه و لب و دست هایم آشناست، حس که نه! دیدم! دیدم که نبض ِ سنگ ِ در آغوشم به حرکت در آمده. انگار در سال گرد بیست و هفت سالگی سنگ سفید روی مزارت، خون تازه ای در رگه های سنگ سرد که نام نامی ات رویش حجاری شده به جوش و جریان افتاده باشد…
و لا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتاً
و لا تحسبن الله بغافلٍ عمّا یعمَلون!
بخت و کام جاودانه با من است…
و ما رمیت اذ رمیت! ولکن الله رمی
دیدگاهها
۲۷ سالت شد اما هنوز…………..
عیبی نداره
ناراحت نباش
تو زندگی چیزای مهمتری هم هست که میشه بهش دل خوش کرد
جناب رعیس!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
دلم میخواد دوشنبه با هم بریم به تجریش
به کفترا بدیم دون به گربه ها بگیم “پیش”
دلم میخواد برقصیم تو پارتیه شبونه
ولی بابات بفهمه خشتکم آسمونه
دلم میخواد تو چشمات خیره بشم دوباره
بگم بیا زنم شو بدونه استخاره
دلم میخواد بدونی که سانتافه ندارم
ولی به جای ماشین دل زیر پات میذارم
دلم میخواد ولنتاین مرکز خرید تندیس
بهت بدم یه کادو تو هم بدی بهم کیس
دلم میخواد که شبها بیای تو رخت خوابم
به جای خرس قطبی کنار تو بخوابم
دلم میخواد که با عشق بگم تویی بهشتم
ولی تو رفتی و من واست یه شعر نوشتم
تقدیم به شما که ۲۷ سالت شده و داری دنبال یه خانم خوشگیل و موشگیل میگردی!!!!!!!!