خیره می شود روی اجاق گاز تک شعله ای که کهنه گی اش از فرسنگ ها توی ذوق می زند.
شعله های اجاق، او را یاد برق چشم های مردش می اندازد که همیشه ی خدا دستِ پر به خانه برمی گشت و بقول مادرش، همیشه چشم بازار را برایش می آورد.
انگار روی شعله ی کم جان اجاق، لبخند همیشگی مردش را می دید و چشم هائی که همیشه ی خدا سرخ بودند از خستگی…
به خودش که آمد، رویش را گرفت طرفی که دیگر اجاق گاز در دایره دیدش نباشد. گفت: آره! بده این را هم رنگ کنند. کهنه شده…
عوضش خاطره ها که کهنه نمی شوند! می شوند؟