بازآ که تا به خود نیازم بینی

خیر سرم بعد هرگز، کتاب دینی دست گرفته ام که مثلن شب جمعه است و ارواح مومنین آزاد و بلکه م حالی به روح و روان خودم و اموات و احیای منتسب به جمع! بدهم که عدل می خورم به ذکری که هرکس بخواندش خواب کسی که دوستش دارد را می بیند و ال می شود و بل.
بعد یاد التماسهایم می افتم که ترجمه ی عربی اش می شود همان دعاهائی که در کتاب نوشته و بعد مثل خوره می افتد در جانم که اگر آمدنی بودی خودت می آمدی و کار به ذکر و زور و تضرع نمی کشید که قبل تر از این ها خیلی زور زده ام و افاقه نکرده.
نمی دانم، از خیر خوابی که به قوه ی اَوراد و اذکار ببینم می گذرم و به سقف تاریک بالای سرم خیره می شوم. انگار کسی در گوشم فریاد بزند که: آن هائی که این همه در خواب می بینندت مگر هفت قُل و هفت امن یجیب می خوانند وقت پهلو به پهلو شدنشان در رخت خواب؟ اگر بخواهد می آید و نیازی بر بیابان و جرس نیست!
بعد که صبح می شود و نمی آئی دلم را خوش می کنم به این که عوض همه ی این شب هائی را که نیامده ای را آن طرف که آمدم در می آورم.
آدم و دلش به امید زنده است…نه؟!