پائیز

حالا که فکرش را می کنم که این همه عشق من به پائیز و برگ ریز از کجا و کی شروع شده می رسم به بعدازظهرهای پائیزی کتابخانه ی عمومی شهر که آن سال ها پشت موزه ی قدیمی بود. با ساختمان نمای آجری و سقف شیروانی با میز و صندلی های مندرس و زهوار در رفته که به هر تکانی سمفونی قیژ براه می افتاد و سگرمه های مدیر اخموی کتابخانه – آ سید – را در هم می کرد با جوان هایش که برای کنکور می خواندند و به چشم کودکانه ی آن روزهای من بزرگ می نمودند و بودنشان جزئی از کتابخانه بود و گُلّه می شدند دور درخت بید کنار حیاط و از سیاست می گفتند و از کتاب های نایاب و قدم می زدند و فیلسوفانه سیگارمی کشیدند. و من در بعد ازظهر هر روز در همان یکی دو ساعت خالی بین دو شیفت، مدرسه را دودره می کردم تا خودم را برسانم به ساختمانی که همه ی عشق من همه ی کتاب های کاهی ِ دوست داشتنی ام را در خود داشت که بروم قاطی آدم بزرگ هائی که آمده بودند کتاب بخوانند و بروم از کشوهای الفبائی فهرست کتب، اسم چند تا کتاب کت و کلفت سوا کنم و شماره شان را بنویسم روی کاغذ و بدهم دست آسید ِ همیشه اخمو که زیر چشمی به کاغذم و به خودم نگاه کند و تعجب کند از عنوان های قلمبه سلمبه ای که به سن و سال م نمی خورد و من با همه ی بچه گی ام مغرور شوم به تعجبی که آ سید می کند و بعد با کتاب هائی که با کش می بستم شان ترک دوچرخه و خش خش بیاندازم روی برگ های پائیزی حیاط کتابخانه و تا خود مدرسه تند برانم که نهار تمام نشود و تمام بعد از ظهر را یواشکی کتابم را بخوانم که این بار رکورد قبلی م به تر شود. یاد پائیز همیشه ی خدا با کتاب های قدیمی و موسیقی آذربایجانی و چای قند پهلوی بعد از ظهرهای آنا با من است. حیف که دیگر نه آن دوچرخه را دارم و نه کتابخانه سرجای اولش است و نه آنا – خدابیامرز – هر بعد از ظهر چشم به راه نوه اش است که چای قند پهلو بدهد دستش…
از پائیز های دل انگیز فقط رد خاطره هاشان بجا مانده و کوچه هائی که هر از گاهی پر می شوند از برگ های خزان…