کشتی نجات

بچه گی ما افتاده بود به تقارن تابستان و محرم و تعطیلی مدرسه ها و بعد از ظهرهای گرمی که جان می داد برای بازی های کودکانه.
هر سال، شهر ما از شب اول محرم تا یک دو روز مانده به عاشورا که دسته های عزاداری می آمدند در خیابانها، دم غروب کوچه ها قُرُق بچه هائی می شد که خسته از هفت سنگ و گل کوچیک عصرانه، با سنج و زنجیر و طبل هائی که هم سایز خودشان بود می ریختند وسط کوچه و تا داد مادرهاشان در نمی آمد که: (بچه بیا خونه بابات الان هاس که برسه) دست از داد و بیداد و شعار و تکبیر خوانی برنمی داشتند. با شعرهای تک بیتی و شعارهای تکراری که هیچ وقت خدا – حتی هنوز هم! – کهنه نمی شدند:

حکم اولوندی میدانی قآن اد سین لر
ابوالفضلی تیره باران اد سین لر
آخدین عالبمده نه دن کوه و بیابانه فرات؟
اولمادین قیسمت حسینه دونه سن قآنه فرات!
قآن اولاسان
ای فرات!
ایشمدی سو
ای فرات!

شوری که ممزوج شیطتنی کودکانه بود و محرم هر سال تازه می شد و از حنجره ی کودکان معصومی سر می زد که زنجیر عزا نشانه ی بزرگ شدنشان بود و هیچ وقت زنجیر عزاداری شان را قاطی اسباب بازی هایشان نمی گذاشتند…
کودکانی که اولین نشانه ی بزرگ شدن را با عزای حسین تجربه می کردند…
ای سید ِ شهید!
آنقدر بزرگ شده ایم که قاطی آدم هایت! سوار کشتی مان کنی؟