نوشته بود:
چهلم پدر، جنگ تمام شده بود
همه جا امن و امان
همه چیز سر جایش برگشت
جز پدر من، جز پدر شما، جز پدر خیلی های دیگر…
و نوشتمش:
و اتممناها بعشر!
حالا نمی دانم شب عیدی چرا دلم هوای باران کرده؟ شاید بقول ایشان:
باران واژه بعیدی شده این روزها…
روزهای پاییزی زیادی را دونفره با خدا قدم زده ام.گاهی هم سه نفره با پدر….
شاید هم به خاطر بارانی ست که سالی به سی صد و شصت و پنج روز دلمان را می بارد…
نمی دانم.
عید ها جای خالی آدم هائی که هستند اما نیستند! خیلی بزرگتر نمایان می شود!
نمی دانم آن بالا بالا ها هم سفره ی هفت سین انداخته اید سردار؟
بهار ِ بهشت خوش می گذرد بی ما؟ دور از ما؟
دیدگاهها
هست..هر سیصد و شصت و پنج روزش..هر ساعتش ..هر لحظه اش..
مثل همین حالا..
سلام.
بایاد خدا دلها آرام میگیردافتخارکن که خدا نامت رو به عنوان فرزند شهیدثبت کرده به تاسی از جوان رشید وزیبا رودشت کربلا آقا علی اکبرانشاءالله دلت شاددرلحظه های با خدا بودنت التماس دعا اللهم عجل لولیک الفرج
سلام برادر عید شما هم مبارک