طول دوستی مان شش ماه هم نشد.
از وسط های مهرماه حساب کن تا مثلن آخرهای بهمن. نصف بیشترش را هم که اصلن با هم نبودیم. یعنی هر کس سی ِ خودش بود. اما در همان زمان کم، کلی چیز از هم یاد گرفتیم. کلی کتاب را دو تائی – هم زمان حتی! – خواندیم. دادیم دوربین یاشیکای مستعملش را و یکی لنگه ی دوربین ِ زینِت من خریدیم براش از عکاسی که رفیق من بود توی آن پاساژ پرت کوچه ی ارگ که لوازم عکاسی می فروخت. کلی فیلتر و تله و واید و چیزهای دیگر هم گرفتیم بعدش. هفته ای یکی دو حلقه سی و شش تائی خوراکمان بود. از هر سوژه ی بدرد بخور و نخوری عکس می گرفتیم. برایش عسل درسته ی روی کندو آوردم از خوی. پدیده ای که برایش غریب بود و هرچه دیده بود، عسل ِ شهد بود توی شیشه مربا. او هم عوضش برامان شیرازی حرف می زد با (اُو) های کشیده ی آخر افعالش و برایم ترمه ی دست دوز آورد از شهرشان. کلی صبح تا شب ها و شب تا صبح ها را با هم نخوابیدیم. کلی جاهای دیدنی و ندیدنی تبریز را با هم کشف کردیم در همان نصف شب های برفی و بارانی که دماغ دو تائی مان سرخ سرخ شده بود از زور سرما. کلی چای هِندلی – به چای کیسه ای های توی لیوان یک بار مصرف می گفتیم – خوردیم باهم در آن شب ها که گاهی بچه های دیگر هم بامان می آمدند تا سوز ِ شیرین ِ ائل گلی را بلغزانیم تا مغز استخوان مان… شاعر بود. شعر درست درمان هم زیاد بلد بود. حافظ را جوری برای آدم می خواند که آدم عاشقش شود. تئاتر کار می کرد. می رفت تو حس. تو همان حس به آدم فحش می داد. جوری که باورت بشود مخاطب فحشی که شنیده ای خود توئی. آواز می خواند. این آخری ها دست و پا شکسته ترکی حرف می زد عین ِ چی. بچه ها حسودی مان را می کردند که می گفتند به مان دو روح در یک بدن و بالعکس!. وقتی هم که بنا شد برود، هیچ کداممان دل ِ خداحافظی را نداشتیم. رند بود. گذاشت عهد وقتی برود که من خانه نباشم. خط ش هم بد بود. با همان خط خرچنگ قورباغه ای اش نوشت برایم که رفتم و …ننوشت خداحافظ.
طول دوستی مان شش ماه هم نشد. اما این فقط طول دوستی مان بود. دوستی که به طولش نیست. به عرضش است که تا الان، تا همیشه، تا وقتی حتی نباشیم هم طول خواهد کشید.
*. –یحیی – و به قول بچه ها: یحیا اُووو – یک ترم در سال هشتاد و یک میهمان خانه ی دانشجوئی مان بود در تبریز که یاد روزهای خوش با او بودن هنوز در خاطرم هست. اردی بهشت امسال را میهمان او و بهارنارنج های شهر او خواهم بود و این چند سطر برآمده از حسی بود که مرا تا شیراز و وضع بی مثالش خواهد کشید. بعون الله الکریم!
دیدگاهها
با من انگار هوای گل و شبنم داری
پشت چشمان پر از سادگیت غم داری
بعد از آن ناز که در چشم دمادم داری
آنچه خوبان همه دارند تو با هم داری
ال لرتون درد نکنه
بسیار زیبا و خاطره انگیز بود
یاد آن روزها افتادم و آن دوربین زنیت که یادگاری خوبیست تا آن روزها فراموشم نشود البته چند سالی میشه با اون دوربین عکس نگرفتم و گوشه کمدم خاک می خوره
تقدیر آن دوربین بیچاره بود که به یک عکاس غیر حرفه ای فروخته شود و غیر حرفه ای ها هم راحت تر وارد دنیای دیجیتال می شوند
آی این روزگار چقدر بیوفاست
اتفاقا دیروز برنامه ای در مورد شهید باکری میدیدم و چقدر یاد اونجا افتادم
چقدر دلم می خواد بیام اونجا ولی نمیشه
شاید همت من کمی نم کشیده
همین
حرفم که تمام شد و بغضم که شکست
چیزی که نباید به حقیقت پیوست
از گونه من به روی پیراهن تو
یک قطره اشک آمد افتاد شکست