وَ اََن رَجعَتَکُم حقٌ لا رَیب َ فیه!

هر کس دیگری هم جای او بود سر از پا نمی شناخت. خدا یک عمره ی یک ماهه گذاشته بود توی کاسه اش و او سرمست و خوش حال آمده بود قبل از رفتن، با شهیدان شهرش خدا حافظی کند.
گفت او را ببرم مزار شهداء. و توی راه آنقدر این جا و آن جا معطل شدیم که بعد غروب رسیدیم مزار. قبلا هم این ساعت آمده بودیم آنجا و پیاده نشده بود. حساب کراهت زیارت قبور در شب را کرده بود لابد. اما این بار برخلاف دفعات قبل پیاده شد و من هم دنبالش.
باز برخلاف دفعات قبل، ایستاد و زیارت نامه و اذن دخول را کامل خواند و گفت: خدا رو چه دیدی؟ اومدیم و تو اون یک ماهی که ما آنجائیم، زد و آقا آمد و ما ماندگار شدیم همان جا و دیگر قسمت نشد برگردیم و بیائیم زیارت شهدایمان. نمی شود که آقا را دست تنها رها کنیم و برگردیم…
گفتم: این هائی را که من می شناسم، کافیست اسم ظهور به گوششان بخورد، قبل از من و شما خودشان را رسانده اند آن جا. شما نگران شهید جماعت نباش. رجعت را برا همین وقت ها گذاشته اند خب!