حب الوطن – روایت دیگری از روزمره های یک مدیر روزمره

زن سراسیمه خودش را انداخت تو. انگار کسی دنبالش کرده باشد یا که پیغام مهم و فوری و فوتی ای داشته باشد که درنگ در انتقال آن به قیمت جان نیمی از مردم شهر تمام می شود.
با چشم های نگران و مضطرب، همان دم در، شروع کرد به گلایه از این که وضع بهداشتی پارک مجاور شما در حد افتضاح است و سرویس بهداشتی اش صابون ندارد و چراغ هایش یک خط درمیان روشن اند و این که من – خانمه – به عنوان یک مسافر حق دارم بیایم و اعتراض کنم و شما به عنوان مسئول نباید! بتوانی این اوضاع را تحمل کنی و ….کمی تا قسمتی حق داشت. ولی اوضاع واحد مجاور ما به آن افتضاحی که می گفت نبود و اصلا سوختگی لامپ سرویس بهداشتی نیازی به قشون کشی او و همراهانش نداشت!
لهجه ی آشنائی داشت. فهمیدم که دعوا نه بر سر بهداشت محیط و گله گذاری یک توریست که بر سر ادعا و دعوای قدیمی تکاثر اهل خوی و ارومیه است. اصلا اوضاع بی ریخت حجاب خودش و دختران همراهش داد می زند که منظه ی حرفشان چیست و آمده اند برای چه؟
و من فقط چند ثانیه فرصت داشتم از حیثیت و فرهنگ و تمامیت شهری که دوستش می دارم دفاع کنم.
و این بداهه ترین دفاع تمام قدی بود که تا به حال از خوی می کردم.
گاهی، بقول برادران نظامی، (تَک) آنقدر سریع و غافل گیر کننده است که اگر در کسری از ثانیه نتوانی مسلح شوی، ضربه را خورده ای و بعد ها هیچ رقم امکان و فرصت دفاع برایت متصور نیست.
که فرمود: حب الوطن من الایمان. وطن دوستی شعبه ای از ایمان است!