و من دلواپس دست هایت بودم

هر شب کنار پنجره می نشینم تا بیائی و برایم خط بنویسی…
سرخ، آبی، سبز، کلمات را وقتی می نوشتی، هر کدام اناری می شد و توی آسمان ابر و بادها چرخ می زد و چرخ می زد و دست آخر می افتاد توی حوض.
وقتی خط می نوشتی پرستوها ردّش را می گرفتند تا در گردباد، مسیر کوچ را گم نکنند و من دلواپس دست هایت بودم که مباداد همراه آنها برود و دیگر برنگردد.
=======
عقیق های فصل یادگاری. اسماعیل فیروزی
انتشارات سوره ی مهر