بر خواهد گشت…

نگاه نافذ و چشم های آبی، لبخند همیشگی ِ روی لبش، لحن کلام نافذ و شخصیت عمل گرا و کاریزمای اسطوره ای دست نایافتنی مردی که مرغ خیالم در اوج ترین پروازهایش از قوزک پاهای او بالاتر نمی تواند پرید. موسای صدر، مسیح لبنان. مرد ِ مراد چمران. پدر یتیمان جبل عامل. جلودار امتی که بیدارشان کرد. مبشر رستاخیز عظیم سرزمین لبنان و شیعیان ستم کشیده اش… هر بار که نام نامی امام را می شنوم، روح سرکشم با همه ی سرکشی هایش تمام قد به قامت رعنای امام ِ بلند قامت، سر خم می کند… هر صبح، قبل نماز، چشمانم میهمان تلاقی با چشم هایش است. چشم هائی که قاب شده است روی کتابخانه ی کوچکم. قاب عکسی که دختر امام، سال ها قبل هدیه اش کرده… و امام نه امام ِ لبنانی ها و نه حتی امام ِ شیعیان، که امام آن بستنی فروش مسیحی جبل عاملی بود و هست! که هر روز بعد نماز ظهر در کافه ی کوچکش، سر پا بستنی می خورد تا بفهماندمان که: «کذلک جعناکم امتاً وسطا!»
امام! تو قصه نیستی! تو اسطوره ی هر روز و هر زمان مائی. تو، پرسش همیشگی ما، در باب کرامت انسانی! تو امام سفر برده ی مائی که روزی چون یوسف به آغوش یعقوب برخواهی گشت که فرمود:
یا بَنیَّ اذهبوا فتحسسوا من یوسف وأخیه
و لا تیأسوا من روح الله
إنه لا ییأس من روح الله إلا القوم الکافرون
*
————————————————
و تو روح خدائی و من نه مایوس از بازگشت تو، که یقین دارم موسای مسیح، روزی بر خواهد گشت…
=================
*.- (سوره ی مبارکه ی یوسف. قسمتی از آیه ی هشتاد و هفتم)