چهل و شش سالش است. موهایش سفید شده و قدرتی خدا یک دندان سالم برایش نمانده. کمرش کم کم دارد شکل منحنی به خود می گیرد و توان بالا نگه داشتن دست هایش را حتی به قدر تعویض یک لامپ سوخته ندارد. و در یک کلام، بقول زروئی نصرآبادی در چک آپ های پزشکی اش می کشد تنوره؛ تری گلیسرید و قند و اُوره!
اما تا دلت بخواهد جوان دل و دل خوش است. در آن سن و سال و با آن یال و کوپال، هنوز دنبال روش های نوین ابراز عشق به همسر است و خود را از هیچ تمتعی در این خصوص بی نیاز و بی بهره نمی داند! و صبح تا شام، کارشان فرستادن اس ام اس های عاشقانه به هم است. با ادبیاتی عشقی و آتشین به سیاق جوانک های شانزده هیفده ساله و مخلص کلام این که حکایت پیری و معرکه گیری این دو کبوتر عاشق شهره عام و خاص اداره مان شده. و کار ما دست انداختن و متلک پراندن به این دو عاشق سر پیری معرکه گرفته است و این دو فارغ البال، بی آن که ملامت ملامت گری درشان موثر افتد به دل و قلوه ستاندن از هم مشغولند و لحظه ای غفلت از عشق! را موجب یک عمر پشیمانی می دانند.
این بود تا شب جمعه ی پیش که به اتفاق رفیقی حین شب گردی، خوردیم به پستشان. مطابق معمول بچه ها را مشغول نخود سیاه ِ منزل کرده بودند و دو تائی زده بودند بیرون و باز بازار تبادل دل و قلوه شان به راه بود. چنان محو هم دیگر بودند که متوجه من و ماشین ِ تابلو تر از خودم نشدند. پشت فرمان، انگشت سبّابه اش را گره زده بود به سبّابه ی زنش و زیر نور چراغ زنبوری های کمربندی خروجی شهر، داخل ماشین با دنده ی سنگین، یالّی ِ دو نفره می رفتند و به هر بحر و فراز و فرود ِ ضربات سه گانه ی ستون کش ِ یالّی، به جای پا، سر را در هوا می چرخاند و غرق در لذتی دو نفره بودند بی هیچ تکلفی! سر به سرشان گذاشتم. می دانستم در هپروتی سیر می کند که عقلش نرسد نمره ی ماشینم را بخواند و متوجه شود که مزاحم خلوت دو نفره شان منم. خوب که سربسرشان گذاشتم و کشیدم کنار تا بیاید و ببیند که مخرب خلوت شان منم تا یک دل سیر دیگر هم بخندم، وقتی داشت دور می شد، وقتی رد ترسی شیرین و آلوده به حیا و خجلت از فحوای سلامش در آن دل شب بارید، وقتی باز بی توجه به نگاه های سنگین ما و دل پیچه ای که از خنده گرفته بودیم، دست زنش را گرفت تا ادامه ی عیش شان را کوک کند، یاد حضرت خواجه افتادم که می فرمود:
صحبت العشق لانفصام لها…
در کار عشق مجال هیچ انفصالی نیست… حتی اگر نوه دار شده باشی و تری گلیسیرید خونت بالای هزار باشد و اُوره در خونت تنوره بکشد!
دیدگاهها
کتبت قصه شوقی و مدمعی باکی…
این روزها چشم به شبکه هفت تلوزیونم . . .
مشاعره با چفیه . . .
منتظرم
یا حق
مدیر کلیدها داد به من. – من میرم جبهه و بچه ها را به تو می سپارم. چهل نفر از بچه ها سر کلاس نرفته بودند و می گفتند: «توی مدرسه ای که آقا مدیر نباشه، ما نمی مونیم!» می خواستم برایشان توضیح بدهم که از در بیرون رفتند. -بچه ها کجا می رید؟ – بچه ها: همون جایی که آقای مدیر رفته!