از مرگ می ترسید. می ترسید بمیرد. می ترسید وقتی مُرد دیگر کسی یادش نماند و یادش نکند. می ترسید وقتی مُرد برود قاتی باقی باقالی ها و بعد یکی دو ماه همه فراموشش کنند. اینقدر که در دنیا به فکر اسم در کردن و دوست گردن کلفت و معروف و رسانه ای پیدا کردن بود، به فکر زندگی و زن و بچه و اهل و عیالش نبود. موبایلش را که در می آورد از عکس یادگاری با جنازه ی در کُمای مرحوم سیدجواد ذاکر بود تویش تا شماره ی حاج صادق آهنگران و فلان معاون وزیر و فلان منبری و فلان کارچاق کن.
دو سه شب قبل، وقت برگشتن از سفر و در بی خوابی و کرختی اتوبوس شب، می گفت می ترسم بمیرم و دیگر کسی یادم نکند. حق هم داشت. همه ی ساخته های او، به درد این ور می خورد و آن طرف هیچ کس از او نمی پرسید با فلانی چندتا عکس یادگاری داری و فلان جا چند بار راهت داده اند و فلان کس تلفن تو را جواب می دهد یا نه!
می ترسید از شکستن این همه هیمنه که برای خود ساخته بود و فکری شده بود کاری و فکری به حال بقای نامش بکند. شنیده بود هر که موی در راه حسین سپید کرده و پیرغلام آستانه شده، نامش باقیست و او نه به عشق غلامی آستان حسین که به باقی ماندن یاد و نامش بیتوته کرده بود در ِ خانه ای که اغیار را در آن راه نیست.
بی چاره نمی دانست در کوی حسین شکسته دلی می خرند و بس. نمی دانست بازار خود فروشی از آن سوی دیگر است…
نمی دانست. قرآن نمی خواند که بفهمند: «اَینَما تکونوا یُدرِککُم الموت و لَو کُنتم فی بروجٍ مشیّدَه.» (هر جا باشید مرگ شما را در می یابد! هر چند در برج های محکم باشید!)
خوب فهمیده بود که حصن حصین حسین برج مُشَیّده است. اما نمی دانست سفینه ی نجات حسین مثل کشتی نوح است. کشتی ای که پسر نوح را در آن راهی نبود!