حرف های چشمی

می داند دوستش دارم.
به رویش نمی آورد. اصلا انگار نه انگار که بلد است شوق ِ ته ِ نگاه آدم ها را بخواند!
آرام و بی تفاوت جلو می آید و دست می دهد و حال و احوالی معمولی می کند و باز با همان طمأنینه راهش را می کشد و می رود.
و من عاشق این آدمم که آرام و بی تکلف، حرفش را می زند و جوری رد نگاهش روی آدم می ماند که هر شب مشتاق دوباره ی آن نگاه شوی و هر جا که باشی و با هر مشغله ای که گرفتارش باشی، کفتر جلد ِ قرار ِ نانوشته ی هر شبی باشی! و بعد اینکه پای حرف هایش کاسه کاسه لذت نگاه های گاه و بیگاه را سر کشیدی، و او خواست بلند شود و گوشه ی عبایش را جمع کند و برود، دل دل کنی که مسیر رفتنش به تو بخورد و بتوانی به قدر چند ثانیه، ته ِ چشم های براقش را سیاحت کنی تا باز فردائی شود و تو باز سر قرار شبانه بیائی.
و قصه ی هر شب من و او و همه ی ما، بی آن که ذره ای به قدر معلوم و سهم مقدر هر کس، بیفزاید و به رویش بیاورد که می داند چقدر هوا خواه اوئیم، تکرار می شود… و انگار نه انگار که فردا هم این داستان مکرر ِ شیرین از نو شروع می شود…

دیدگاه‌ها

  1. مرتضی اورتانی

    جمعیت بابا باغی های مقیم خوی، همچنان منتظر اتوبوس وعده داده شما هستند. ما را یاری فرمائید.

  2. هادي

    او از صلحای دیار باصفایمان خوی واز معتمدین شهرمونه،تنها مردی که انسان کامل دیدمش، نفس مطمئنه دارد با نمازش جانم طراوت میگیرد، او مرادم است ومن مریدش.
    من بهجت خوی میگویمش
    دلم تنگ مسجدو نمازو منبرش شده
    خدایا سلامتش دار امین…
    تو میروی به سلامت،سلام من برسانی…

بخش دیدگاه‌ها بسته شده است.