ارثیه

از ساعتی که نشست شروع به ذکر مصیبت هائی کرد که می دانست تجربه شان کرده و می دانم کشیدنشان چقدر سخت است.
می دانست می دانم ساعت دو ی ِ بعد از نصف شب، کج کردن سمت مزار شهداء یعنی چه و آشنایم با بغض سنگین شبانه ی در دل سیاهی شب، که فقط روی سنگ سفیدی که بالایش نام مردی اَبَرمرد حک شده باشد باز می شود و سخت بند می آید…
می دانست می دانم دلش خون است و همه انگار می کنند خوش است.
می دانست می دانم چقدر سخت است یکی را سخت دوست داشته باشی و خبر و اثرش را از غیر بشنوی و دم نزنی… و اسمش را عشق بازی معشوق بنامی و دلت را خوش کنی به مِی خوردن یار با اغیار و سر گران داشتنش با تو…
می دانست می فهمم حتی سکوت دردواره ها، سکوت نیست و فریاد است و می دانست می دانم وقتی تبحرش در راندن را به رخم می کشد، هر دویمان یاد رانندگی تر و فرزی پدرش می افتیم که چهل روز قبل از این که او به دنیا بیاید، پشت فرمان آمبولانس تدارکات در حوالی سردشت شهید شد و سبک رانندگی منحصر بفرد محمد، ارث شهیدی است که پدر و پسر هر دو محمد اند.