قصه همان است تا بودست!

داستان بعضی دلتنگی ها انگار تمامی ندارد
با نوشتن و خواندن و حسرت خوردن نه که تمام نمی شود که تازه تر هم می شود…
قصه همان است که بودست!
درست که شلمچه و فکه و ابوقَریب و چزابه و اروند و بازی دراز و حاج عمران و کانی مانگا، هر کدام مثنوی هفتاد من عاشقی اند اما همه و همه، فصل های یک کتاب قطور ِ عاشقانه اند که ردّ خونِ روی آن ها هنوز و همیشه تازه است.
حالا هی من و تو و ما، در ِ گوش خدا بخوانیم که ما قصه نمی خواهیم و فصل های عاشقانه عاشقانه نمی خواهیم و ردّ خون تازه نمی خواهیم و خودش را می خواهیم!
خودش را حتی اگر شده به قدر یک آغوش و اگر نه لااقل به قدر یک تلاقی نگاه…
و این بغض، حسرتی شده به قدمت کودکی و نوجوانی و جوانی مان و حالا هایمان که بوده و هست و شاید! خواهد ماند…
می گفت:
…زندگی بدون باران همان قدر سخت است که زندگی بدون پدرهائی که هست و نیستشان بدجوری به هم گره خورده
آن بالا بالاها حتما نسبتی پیدا کرده اند با باران
که وقت آمدنش اینطور دلمان از جا کنده میشود..نه؟
راستی! پدران ما، هستند اما نیستند یا نیستند اما هستند؟

و نوشته بود:
یک ساعت و پنجاه دقیقه دیگر عید است
عیدی باز بدون پدر
مثل همیشه…

===
و از آن روز تا حالا اسفند و روزهای آخرش و شب عیدش و سر ِ سفره ی هفت سینش، پُر اند از جای خالی نبودنی عمیق…
xxxxxxxxxxxxxxxxxxx

۲۲ اسفند، سالروز صدور فرمان نورانی امام و پدر مهربان بچه های شهداء، و تاسیس بنیاد شهید که کودکی هایمان را و دور هم بزرگ شدن هایمان را ساخت تا نفهمیم درد بی پدر بزرگ شدن چقدر سخت است، بهانه ی به هم آمدن سطرهای فوق و نبش خاطرات و حرف های بالا بود.
یاد کارمندان شب و روز نشناس آن روزهای بنیاد شهید که بیشتر اهل دل بودند تا اهل چهارچوب های اداری و بخش نامه و ساعت ورود و خروج و یاد اردوهائی که رفتیم و آتش هائی که سوزاندیم و نمایشگاه هائی که از هیچ برپایشان کردیم و شب هائی که تا صبحش پرتره ی نقاشی شده ی شهداء را در زیر زمین بنیاد کاور می کشیدیم تا پاره نشوند و تعصبی که روی اسم بنیاد و شهدا داشتیم و داریم، سبز!
فقط ای کاش، فردا روز بتوانیم چشم در چشم شهیدانی بشویم که اسم شان را یدک می کشیم و خیلی هامان خبر از راز مستورشان نداشته و نداریم. همین!

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.