فَمَن یَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّ‌هٍ خَیْرً‌ا یَرَ‌هُ(فصل دیگری از روزمرهای یک مدیر روزمره)

به هیچ صراطی مستقیم نبود که لباس کار بپوشد. اولش فکر می کردم مقاومتش بابت حس تحقیریست که شاید از پوشیدن لباس نارنجی مخصوص کار به ش دست می دهد. خواستمش تا با زبان نرم و خوش حالی اش کنم که هر کاری و هر جائی آداب و مقررات خودش را دارد و تو که می خواهی اینجا کار کنی باید حرمت کار و اصولش را نگه داری! فکر می کردم لابد بچه سال است و خجالت می کشد لباس رفتگرها را به تن کند. حتی برایش توضیح هم دادم که سر ِ همین لباس نپوشیدن ها تا به حال چند نفر از سپورهایمان در گرگ و میش صبح، رفته اند زیر چرخ ماشین راننده های خواب آلودی که ندیده اندشان.
با دهانی باز و چشم هائی که مستقیم ته ِ چشم مرا هدف گرفته بود، یکی دو بار وسط حرف هایم سرش را تکان تکان داد و انگار کردم فهیمده و قانع شده و می رود عین بچه ی آدم لباسش را می پوشد و می آید سرِ کار. فردا که دیدمش آش همان آش بود و کاسه همان کاسه!


تشخیص! و شیوه ی درمانم! غلط از آب درآمد. پی گیر که شدم، فهمیدم می خواهد گنده لات بازی کند و ادای گردن کلفتها را در بیاورد.
و تو فکرش را بکن پسر بچه ای که حتی پشت لبش هم سبز نشده برای این که نشان دهد چیزی کم از تیر و طایفه ی چاقو کش و قاچاقچی و دزد و سارق و قداره بندش ندارد و اثبات کند که تره به تخمش می رود و بچه ی حلال زاده! به دائی اش، چه ابزاری دم دست تر از تمرد در پوشیدن لباس می توانست داشته باشد..
سکوت من برای او معنی پیروزی داشت و امضای قوبل گردن کلفتی او. یکی دو بار دیگر هم تذکر دادم. ولی افاقه نکرد.
جریمه را امتحان کردم. در متن پیمان نامه ای که با پیمان کار داشتیم، جریمه ی عدم استفاده از لباس کار معادل سه روز دستمزد بود. ته دلم هم راضی نبود ولی راه دیگری هم برای مجاب کردنش نداشتم. سپرده بودم پیمانکار سر برج جریمه اش را توی صورت وضعیت ماهانه نیاورد. همین که لرز جریمه می افتاد به جانش کافی بود. خبر جریمه شدنش را که شنید آمد سراغم و بی مقدمه هر فحشی را که از بچگی یادش داده بودند نثار زیر و زبر من و تشکیلات و میز و دفترم کرد و با صدائی که خشم و ترسش قاطی هم شده بود تهدید کرد که: ببین رئیس! بابای من سر قاچاق هروئین ده ساله که اون توئه! عمو و دائی و شوهر خاله امم توی یه سرقت مسلحانه گیر افتاده اند و حکم شان اعدام است. برادر بزرگترم سر قضیه ی … تحت تعقیبه و من الان دارم نان خواهر برادرهای خودم و ده نفر بچه ی قد و نیم قد و بی سرپرست آنها را می دم! حالا بگویم بقیه فامیل بریزند اینجا و اینجا را با خاک یکسان کنند؟
بعد عین بچه ها نشست روی زمین و گریه امانش را برید! دلش را که خوب سبک کرد، بلند شد تا دور دوم فحش و ناسزاهایش را شروع کند که سر اکیپ شان سر رسید و محکم خواباند زیر گوشش که به چه حقی آمده ای این جا و داری داد و بیداد می کنی!! و تا پسرک به خودش بیاید کشیده دوم و سوم و …
حالا پهلوان پنبه ی ما بود با یک هیمنه ی پوشالی کن فیکون شده که عین مارگزیده ها دور خودش می پیچید. نباید می گذاشتم تحقیر شود. تحقیر، نه او را ادب می کرد و نه چاره ی کار بود.
از زمین بلندش کردم. گفتم برایش آب بیاورند. سر اکیپ را هم توبیخ کردم که چرا دخالت کردی و “امیر” که هیچ فکر نمی کرد ته ماجرا به اینجا بکشد، آبش را خورده و نخورده فلنگ را بست و در رفت…
فردا صبح او را دیدم که یک دست لباس نارنجیِ شیک و نو پوشیده و کارت شناسائی ِ مُهر دارش را چسبانده سمت چپ سینه اش و چکمه های براق و نویش را پا کرده و انگار بخواهد برود مهمانی، آمده بود خودش را و تبعیتش را نشانم بدهد و بعد برود سر پستش…
و من کلی کیفور شدم از تدبیری که کرده بودم! فکر می کردم برخوردم انسان ساز! بوده و لابد مسیر زندگی! “امیر” عوض می شود و به راهی نمی رود که بابا و عمو و دائی و تیر و طایفه اش رفته اند و سرش را می اندازد پائین و نان بخور و نمیر کارگری را شب به شب می برد خانه و …
کلی ذوق مرگ می شدم هربار که می دیدمش و نفسم حال می آمد از تشخیص و اقدام مناسبی! که در آن لحظه ی تاریخی!! کرده بودم.
یکی دو هفته که کار کرد و تکه ی اول حقوقش را که گرفت عهد رفت و موتور خرید. می دیدمش بعد از ظهرها که جلوی اداره تک چرخ می زند. می گذاشتمش به حساب تخلیه ی شور نوجوانی اش.
به یک ماه نکشید که جیم زدن هایش شروع شد. و هر روز زیادتر از روز قبل. تا این که روزی رسید که بی خبر گذاشت و رفت و پشت سرش را هم نگاه نکرد. حتی نیامد برای تسویه حساب…
چند ماه بعد وقتی برای گواهی سوء پیشینه رفته بودم دادگستری دیدمش که لباس زندان تنش است و با پابند و دست بند از پله های شعبه ی … دادگاه می آورندش پائین. فهمیدم که راست گفته اند: عاقبت گرگ زاده گرگ شود…
و ناگهان آینه ی همه ی آن تصورات خوبی که از حس تدبیرم کرده بودم شکست…
– – – – – – – – –
پری روز وقتی داشتم دنبال پارک بان می گشتم که پول قبض قرمز زیر برف پاک کن را به ش بدهم، دیدم کسی از پشت سر دستش را گذاشت روی شانه ام که: مهمانی منی رئیس! عوض آن روز که…
شناختمش. امیر بود. با صدائی بم شده و سر و سیبیلی تازه رُسته. و این بار در هیئت پارک بان جوانی که لباس کار شبرنگ داری پوشیده بود که تنش زار می زند و معلوم بود مال پارک بان قبلی است که سایزش چند نمره از قواره ی “امیر” بزرگتر بود.
گفت یک هفته است از زندان آزاد شده.
و دانستم که شاید عاقبت گرگ زاده همان باشد که ضرب المثل ها می گویند، ولی خوبی هر قدر هم که کوچک باشد، از یاد هیچ کسی پاک نمی شود. حتی اگر آن کس پسر بچه ای کم سن و سال باشد که شغل سازمانی خانواده شان قاچاق مواد مخدر است… و آن خوبی به قدر لیوان آبی باشد که فقط یکی دو جرعه ی آن را بخوری!

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.