آقای دکتر که کت و شلوار مشکی و پیراهن رنگ روشن به تن و برق در نگاهش داشت، قرار بود زبان بهمان تدریس کند. بعدِ قریب به ۱۵ سال که از آخرین واحد زبان انگلیسیای که پاس کرده بودیم میگذشت. عرقِ خوف از شش سوراخمان شُر و شُر جاری بود که آمد تو. مرد میانسالِ …
روزهای آخر مکه است و باید کمکم جمع کنیم که برویم و مگر میشود و مگر دل میشود کَند و مگر باورت میشود همجواری با چشم سیاه زمین و زمزم دارد به این زودی تمام میشود و یارِ نادیده سیر را باز باید بگذاری و در بیچارگی تمام بروی و باید این چند روزِ باقی …
بیشتر از برعنداز و منافق و لندن نشین و ضدانقلاب و عمامه انگلیسی به سر و نق زنِ داخلی و سرمایههای وطنیِ اسرائیل، از دست دوستان داخل دایره انقلابی حرص میخورم که در عین اخلاص و دوستی و مودت با انقلاب، کارشان تولید و تحویل سوژه به خناسانی است که در خط اول اسم بردم. …