سیه چرده (روایت رستاخیزی ِ روزمره های یک مدیر روزمره)

این دو سه روزه، سر و صورتِ آفتاب و مهتاب! ندیده ی همه مان آفتاب سوز شده.
هرکسی هم می آید بالای تپه از همکاران اداره و سائر ادارات و یا دوستان که سر به ما! و “کاری” که می کنیم بزند، اول کار و هنوز از ماشین پیاده نشده، متلک مقدر ما را بابت سوختن مان زیر آفتاب و گُلی که بودیم و به سبزه ای که آراسته شدیم، می اندازد و بعد می رود سراغ سوال از پیشرفت کار و چیدمان محل و چگونگی جلب رضایت صاحب زمین های دِیم ِ مجاور.
حقیر ِ سرآپا تقصیر به تاسی از قاعده ی کلی “موشک جواب موشک”در جواب متلک هائی که می شنوم – بس که از قبلی ها شنیده ام و جواب توی چنته ام است – می گویم سوختگی چهره مان تجلی! سوختن دل! مان است و شما ببین صورت که این گونه سوخته باشد، دل چه سان و چه قدر می سوزد!
لکن رفیق ظریفی داریم که امروز وقتی خستگی و گرما و تابش مستقیم آفتاب و وزش باد دست به دست هم داده بود تا کفرمان را در بیاورد، نرم و آهسته به جواب متلک بار شده از سمت یکی از بازدیدکننده گانِ مسئول و محترم در آمد که:
ما که قبل این، سر هیچ و پوچ دنیا کلی کوپن سوزانده ایم، آفتاب سوزی صورت مان و سیه چردگی اجباری ِ این چند روزه مان، پیش کش و امانت بماند پیش شهدائی که به خاطرشان سه روز است روی شهر و زیر سقف ندیده ایم تا روز قیامت برویم آویزشان بشویم که ما را به خاطر صورت سوخته مان پای کار آماده سازی مقبره شان، بکِشند بهشت. بخیل که نیستند بماند، تازه کلی هم دل نازک و لطیف الطبعند قدرتی خدا!
بعد بی انقطاع آیه ی روزی را خواند که چهره‌هائی سفید، و چهره‌هائی سیاه می‌شوند و اشکش جاری شد روی چهره ی آفتاب سوخته اش:
(یَوْمَ تَبْیَضُّ وُجُوهٌ وَ تَسْوَدُّ وُجُوهٌ ۚ فَأَمَّا الَّذِینَ اسْوَدَّتْ وُجُوهُهُمْ أَکَفَرْ‌تُم بَعْدَ إِیمَانِکُمْ فَذُوقُوا الْعَذَابَ بِمَا کُنتُمْ تَکْفُرُ‌ونَ)
– – – – – –
پی نوشت:
این پست، هزارمین نوشته ی این جاست.
از فروردین ۸۴ و پستی که برای اریعین ِ سیدالشهداء نوشتم و “صــــــبح” به دم مسیحائی حسین علیه السلام متولد شد، الی یومنا هذا که پراکنده و منقطع و غیر منقطع نوشته ام، هفت سال می گذرد.
کودک نوزاد آن سال ها، حالا خیلی وقت است دندان ِ شیری اش در آورده و آنقدر بزرگ شده که باید امسال بفرستمش کلاس “اول” که خواندن و نوشتن بیاموزد و معرفت و فهم و ادراک یاد بگیرد. که فرمود: اول علم معرفه الله!
غرض، این سایت ِ وبلاگی ِ هفت ساله، تا روزی که خدا بخواهد و صاحبش جمله در چنته داشته باشد، خواهد بود و خواهد ماند…
و عجیب این که “صـــبح” با اربعین حسینی شروع شده و با نوشته ای متبرک به نام و یاد شهداء گمنام به گردنه ی هزارمش رسیده!
و این یعنی که یار با ماست…
برای ماندنش و سر به راه ماندنش و خوش عاقبت شدنش! دعا بفرمائید! مع الصلوات؛ الهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.

دیدگاه‌ها

  1. برادر عمار

    هوالحق
    حاج حسین جان
    هزارمین قلمی که زدید و خاطره شد بر دلهای ما و مرهمی بر سینه های ما را دست مریزاد گفته و تداوم این دل نوشته هایتان به توفیق خداوند از قلم شیوایتان سالیان سال بر این عرصه جاری شود انشااله
    یاعلی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.