تا بوده، بیرون نمایشگاه کتاب مصلی، هر بساطی که بوده مال چیبس و پفک فروشی بوده و دکه ی تشخیص فوری فشار خون و تناسب قد و وزن و چادر گاج و گنج آزمون و تخفیفات ویژه ی قلم چی… و مرکز ملی! پاسخ به سوالات شرعی…
اما نمایشگاه ربع قرنی امسال، پیرمردی داشت با کلاه کاموا و ریش چند روز نتراشیده و لبخندی که از گوشه ی لبش کنار نمی رفت که بی خیال و بی توجه به آن همه داد و بیداد و بنرهای تبلیغاتی و بالن های هوا شده ی بیرون شبستان، سایه ای جُسته بود و بساط کرده بود روی تکه مقوائی که رویش بریده ی روزنامه های نایلون گرفته ای بود که عکس او را داشت و مصاحبه هایش را و او میان آن همه آشوب و آمد و شد بیرون سالن ناشران عمومی کتاب هائی که را می فروخت که حاصل خامه ی قلم خودش بودند! بی آن که پول اجاره غرفه دهد و کارت خوان غرفه اش توی ترافیک کارت خوان ها از کار افتاده باشد… و به هر چلیک دوربین های ریز و درشت هر عکاسی که سوژه ی ناب نمایشگاه را کشف کرده بودند، یکی از دو کتابش را می گرفت کنار صورت لبخند آلودش و بعد هر فریم که از و لبخند و کتابش ثبت می شد، می پرسید: این عکس که گرفتی برای روزنامه است یا فیس بوک؟
– – – – –
مرتبط است: (+)