پدربزرگ دستم را گرفتهبود و بردهبود تا پای ایوان که مادربزرگ حرفهایمان را نشنود. برایم تعریف کرد که مادربزرگ چطور، قرصهای صبح را ریخته توی قوطی قرصهای شب و قرصهای قوطی ظهر را تقسیم کره بین کشوهای خانه و جایشان را با آبنباتهای فلهای ِ توی گنجه پـُر کردهاست. پدربزرگ گفت: «کار ِ خانم از ابتکار گذشته و به ورطهی انتحار افتاده؛ یه بار سیبزمینیها رو با نفت سماور آبپز کرده و یه دفعه هم داشت شعلهی گاز رو با یه سطل آب خاموش میکرد»
– – – – – – – – – –
عالیجناب آلزایمر. هرمان نجیب.
داستان همشهری. شمارهی اردیبهشت