خیلی که آتش میسوزاندیم، بیآنکه رخبهرخمان شود، با همان نگاه تیز زیر عینکیاش که همیشهی خدا به جلو دوختهبود به اسم صدایمان می کرد که:
( کتاب! دفتر! مداد! )
و این یعنی کتاب فارسیات را با دفتر مشق و مدادت بردار و بیا کنار در، سر پا، تا آخر کلاس دفتر و کتابت را بگذارد روی دیوار و به عوض بینظمیای که کردهای و آتشی که سوزاندهای، از روی درس دیروز و امروز آنقدر رونویسی کن که هم جانت درآید و هم ساعت کلاس تمام شود.
اصلن همه کارش روی حساب و کتاب بود. حتی همین تنبیهش که تهش میخورد به نوشتن! فنون اولیه ی خوشنوشتن، آداب کوهنوردی و زندهگی در شرایط سخت، شیوهی ساختن امضاء، نحوهی درست گرفتن قلم، نوشتن با خودنویس و لذتبردن از آن، همیشه آراسته بودن، بستن کادر مناسب برای عکس دستهجمعی طوری که همه توی کادر باشند، علاقه به جمع کردن چیزهای خاطرهانگیزی مثل تمبر و بریدهی روزنامه و بردن لذت به وقتش از آنها، فن بیان، علم میخ کوبکردن مخاطب بوقت سخن گفتن و هزار هزار چیز دیگر را لای همان درسهای کلاس چهارم ابتدائی بهمان یاد داد.
مهدی نظری، معلم قد بلند ِ مشهدی ِ غیر همزبان که بواسطهی همسرش که همشهریمان بود، ساکن شهر ما شده بود و همیشهی خدا بوی امامرضا می داد، و هرکس که مشهد میرفت را مکلف به ارائهی سفرنامهی شفاهی سرکلاس میکرد و من اولین صیدش بودم، معلم کلاس چهارم ابتدائی دبستان شاهد که آن سالها آنقدر داشت که ماشین داشتهباشد ولی پیاده رَوی را ارحج می دانست را امروز من بعد سالها بواسطهی باران بیمحل وسط واویلای گرمای سی و پنج درجهای تیرماه، وقتی ایستاده بود تا سیل میدانی که ایستاده بودیم به باز کردنش، باز شود و برود پی ِ ادامه ی پیاده روی هر روزه اش دیدم.
با همان نگاه گرم آن سالها، در همان نگاه اول بجا آورد شاگرد قد بلندِ تپل ِ تهنشین کلاسش را
که این بار به جای “کتاب و دفتر و مداد” که باید میگذاشت روی دیوار و یک ساعت تمام آنها را بالا نگه میداشت، پاچههایش بالا بود و از فرق سر تا کف پایش خیس و گـِلی و من وسط سیل و گـِل و جویبندان و داد و بیدادی که راه انداختهبودیم برای بازگشائی مَسیل، یکهو پرت شدم وسط کلاس ِ دور تا دور شیشهای چهارم دبستان سر کوچهی تلگراف که پنجرهی جنوبیاش به ادارهی پست باز میشد.
و او با همان صلابت آن سالها و با همان کلمات قرص و محکم همیشگیش
با همان سیبیل قیطانی و عینک کائوچوئی و تک کت و پیراهن چهار خانه ی مایل به نارنجی، جواب سلامم را داد و دستم را به گرمی فشرد و از خاطرات سالتحصیلی هفتاد – هفتاد و یک گفت.
بعد که عبورش دادم از وسط سیلگاه و بردمش تا آن سوی میدان و وقتی رفت، از ته دل حسرت بوسهای را خوردم که رویم نشد از دستانش بربایم…
اصلن شاید این باران بیموقع تیرماه نازل شده بود برای همین یک نظر دیدن او و هیچ چیز برای شاگرد تهنشین و سرگشتهای مثل من، بهقدر لذت فشردن دست گرم و مهربان و پدرانهی معلمی که بعد بیست سال هنوز دوستش دارم نبود!
دیدگاهها
چه حالی داشت تنبیه های پدر گونه ی معلمامون،
و درس خوندیمو خوندیم تا روزایی رو که تبریک میگن بهمون یک ماه ی بیفته عقب ،غافل از اینکه روزی سر بشقابی که به قول دوستان کمیته انضباتی دانشگاه، از سلف دزدیدیم منشوری بشیم و چند روزی کلافه و مات و مبهوت اینکه بالاخره تنبیه مان چیه… ؟؟؟
و ایا راهی رو که رفتیم درست بوده یا نه؟ باید ادامه نمیدادیم درس خوندنو تا طمع شیرینی تنبیهای معلمامون باتلخی برخورد های دوستان بی …قاطی نمیشد.
نوشتهی شیرینی بود …
سیه چشمی به کار عشق استاد
مرا درس محبت یاد می داد
مرا از یاد برد آخر ولی من
بجز او عالمی را بردم از یاد
….
فکر کنم همه رو پرتاب کردین به مرور خاطرات مهدی نظری هاشون.
( کتاب! دفتر! مداد! ) 🙂
بسم الله
هم شنیده ایم و هم روی دیوارها خوانده ایم که معلمی شغل انبیاء است، انبیاء انذار میکردند و نوید میدادند، دلسوز بودند، هدفشان هدایت بود، جامعه را به مانند خانواده ی خود مینگریستند، اینرا وقتی فهمیدم که توی کلاس راهنمایی ازمعلممان پرسیدیم چند تا پسر دارید: گفت ۳۴ تا !