در دل سیاه شب، از بین بتن و میلگرد و سیمان و ساختمانهای غول پیکر تنیده درهم که بگذری، میرسی به رد پای رسول و علی و خدیجه و جِبریل. آنجا که در بین کوههای سنگلاخی مکه و جائی حوالی منا، محمد در اعتکافهای چهل شبهاش کنج تنگ غاری را میگزید در ارتقاعی که مشرف به بیت بود و علی هر روز خود را با قوتی که خدیجه در دستمالی پیچیدهبود به او میرساند و هر شب وقت غروب محمد با طعامی که نمک عشق خدیجه چاشنیاش بود، روزه را با علیِ خردسال افطار میکرد و آنقدر آنجا خلوت گزید که به تماشا رسید و سنگینی رسالت را روی دوش حس کرد و دلش مهبط وحی شد و ردای خاتمیت پوشید…
در دل سیاه شب، از بین بتن و میلگرد و سیمان و ساختمانهای غول پیکر تنیده درهم که بگذری، میرسی به کوهی که نور است…
در دل سیاه شب، از بین بتن و میلگرد و سیمان و ساختمانهای غول پیکر تنیده درهم که بگذری، میرسی به آسمانی که در کنج غاری یکنفره جاخوش کرده…
در دل سیاه شب، از بین بتن و میلگرد و سیمان و ساختمانهای غول پیکر تنیده درهم که بگذری، طنین صدای فرشتهای را میشنوی که فرمان به خواندن میدهد…
به فهمیدن
به دیدن
به شهود
به سجود
به رسالتی ابدی
به عشقی جاوید و مانا
به رستاخیز دوبارهی آدمیت
به محمد
به علی
به وحی…