هفت هشت سال پیش، برای برگزاری نشست معرفی و نقد کتاب یکی از همشهریهای خوش ذوق دعوت شده بودیم به کتابخانه عمومی حکمت در شهر ایواوغلی. ایواوغلی شهریست در ۳۰ کیلومتری خوی. سرِ سهراهی ماکو-خوی-تبریز که چندین و چند شاعرِ محلیِ خوشقریحه دارد، هر کدام با یک قطار شعر و جالبتر اینکه یکی از شعرای آن قَصَبچه، هیچ رقم خواندن و نوشتن نمیداند! و شعرهایش را به رسم شعرای عصر جاهلیِ حجاز، وقتی از سینه تراویدند؛ بلافاصله در همان سینه ثبت و ضبط میکند و حافظهی شعریای دارد به وسعت چند صد برگِ A4 بیکم و کاست!
الغرض، شبِ قبل از برنامه، میزبان تماس گرفت که مدیرکل کتابخانههای عمومی استان با برگزاری نشست معرفی کتاب در کتابخانه عمومی شهر مخالفت کرده است و با هزار عذر و پوزش، خواست که میهمانِ خانهاش باشیم و این سوال بیجواب ماند که «اگر کتابخانه جای ترویج و تبلیغ کتاب نیست، پس جای چیست؟»
این بود تا مدیر استانی و شهرستانی نهاد کتابخانههای عمومی عوض شد و انگار با تبدیل و تحویل و تحولی که در نهاد استانی و شهرستانی کتابخانههای عمومی رخ داد، قوانین و موضوعات و اولویتها هم پس و پیش شدند و دوستانِ جدید، چون صید در پیِ صیاد، افتادند به صرافتِ اجرای برنامههای مختلف و متنوعِ ترویجی و تبلیغی کتاب و اینبار نه آش همان آش بود و نه کاسه همان کاسه.
فضای خوبی ایجاد شده بود برای دورهمیهای ماهانه و تجدید دیدارهای دوستانه حول فصل مشترکی به اسم کتاب. تا اینکه یک ماه پیش دوستان تماس گرفتند که بگویند تصمیم دارند برای روز تکریم مادران شهدا (سالروز وفات بانو امالبنین علیها سلام) در کتابخانه مرکزی ارومیه برنامه معرفی و نقد کتاب درضیه را اجرا کنند و بنده خدائی که پشت خط بود هولِ این را داشت که نکند آنروز اینجا نباشم و تاکید داشت به هر نحو که شده قول بگیرد که حتما و حتما آنروز را خالی نگه دارم برای برنامه نهاد کتابخانههای عمومی استان. انگار که باد، خبرِ کثرت سفرهای بیبرنامه و بابرنامهی مرا به گوشش رسانده باشد.
و ماه به سرعت سر آمد و روز به ۲۶ دی رسید و وقتِ رفتن به ارومیه شد. در روزی که تا خود ظهر، برف بیامان بارید و هیچ عقل سلیمی جواز تردد در جادههای پر پیچ و خم و شیب و سرازیری آذربایجان در این هوا را نمیداد تا اینکه وقت اذان، خورشید رخ باز کرد و یخها به سمت آب شدن رفتند و دو ماشین را یکی کردیم و چهار تائی دنده کشیدیم سمت ارومیه. و بماند که چند کیلومتر از راه را روی سرسرههای برفی لیزکی خوردیم و تا خود مقصد، همراهان از شدت لغزش جاده و لِنگِ هواشدهی ماشینهای چپ شده در یال خاکیِ راه، چه استوریها که عَلم نکردند و بماند که اوضاع بارش در ارومیه شدیدتر بود و پا که روی محوطه پارکینگ کتابخانه مرکزی زمین گذاشتیم تا مچ رفت داخل برف و بماند ک رفیقِ خوشپوشِ خوشتیپِ خوشسیمای ما در آن والزایارتِ سرمای سوزناک و در آن هیری ویری، پیراهن! و کت و شلوار عوض کرد و دگمه سر دست که؛ «ادبِ پوشش در جلسه را مراعات کرده باشد!» و گوشش به لیچار و لغزهای ما بدهکار نباشد. و برودت هوا آنچنان بود که اگر سگش را با نانچیکو میزدی، از جا جُم نمیخورد!
کتابخانه مرکزی ارومیه بنائی مُعظَم و مدرن است در خیابان ارشادِ بلوار شهید مدرس، که با مراعات تمام جزئیات و توجه به جزء به جزء نیازها با چند قرائتخانه وسیع و سالنهای جلسه و کنفرانس مجزا و مجهز ساخته شده و آرامش در کتاب و با کتاب از رج به رجِ آجرهای سازه متصاعد است.
سالن محل جلسهی «روایت مادری» آمفی تئاتری بود به استعداد شاید ۲۰۰ نفر با پلههائی که با شیب تند تو را به سن و ردیف اول میرساندند و میزبانان با نهایت ادب از در ورودی تا محل استقرار، هدایتمان کردند به جلوس در ردیف اول مجلس و به شوخی شنیدند که «نشستن در صف اول، منجر به شنیدنِ لیچار از مجری مراسم نماز عید خواهد بود و فلذا؛ ای شیخ پاکدامن، معذور دار ما را» و باز چاره در نشستنِ در ردیف نخست بود و همردیفمان کردند با مدیرکل ارشاد و مدیرکل بنیاد حفظ آثار (یکی در یمین و دیگری در یسارِ حقیر) و با مدیرکل ارشاد که در همان دمِ اول مرا به یاد آورد که ۱۴ سال پیش همسفرِ تکاب شده بودیم برای فیصله دعوای شب انتخابات مجلس هشتم در آن حوزه انتخابیه و گفتمش که حکایت آن سفر را در «امین آراء» نوشتهام و قضا عکسی از جنابتان در آن کتاب هست و ذوق کرد.
با دقائق کمی از تاخیر، جلسه با قرائت قرآنی دلنشین آغاز شد و قاری، آیاتی از فصل جهاد و شهادتِ کتاب کریم را به صوتی خوش خواند و تریبون را به مجری مسلطی داد که به جای تریبون، صحنه را برای اجرا برگزید و به فارسیِ صره، از فصل فصل کتاب درضیه و تاثیری که گرفته بود و شبهائی که همراهِ راوی گریسته بود گفت و بعدش مدیرکل نهاد را برای گفتن خیرمقدم پشت تریبون رفت و خطابهی خوبی خواند و دو بیتیِ معروفِ «ای دوست به حنجر شهیدان صلوات» را. و این، دوبیتیای بود که معمولا در مراسمهای مربوط به شهدا و مادرانشان میخواندم و یادم بود آن بالا رفتنی بعد از سلام، بخواهم که روح مادر شهیدمان را به صلوات بنوازیم که مجری حواسش بود و این هم مثل آن دو بیتی از متنِ حرفهایم حذف شد و دو شاعر یکی به ترکی و دیگری به فارسی شعر خواندند و شعر فارسی به جهت شهیدمان علی آقای شرفخانلو سروده شده بود و شاعر بعد جلسه، شعر را تقدیم کرد و شمارهام را گرفت که تایپ شدهی شعر را هم بفرستد و بعدش کسی رفت پشت تریبون به نقد اجزای کتاب و البته نقد نکرد و شوقش از خواندن کتاب را ریخت روی دایره و بعدش من رفتم بالا به جهت گفتن از درضیه و حرف را بردم سمتِ اینکه «انقلاب اسلامی کنار کارهای بزرگ و بیسابقهای که کرده و میکند، حواسش بوده که هوای قهرمانهایش را نگه دارد و ارزشسازی کرده و مفاهیم نوئی به ادبیات و مراودات روزمره وارده کرده که قبلا سابقه نداشته؛ مانند مادر شهید بودن. جانباز و فرزند و برادر شهید بودن و برای این مفاهیم شرف ساخته و دارندگان این عناوین را عزیزِ مردمِ کوچه و بازار کرده است… .» و از درضیه گفتم و نحوه و علتِ نوشتنش و بعد به تماشای تئاتری نشستیم که نویسنده و کارگردان و بازیگرش یک نفر بیشتر نبود و چنان مهیا و ماهر که یک تنه، چند پرده از زندگی شهید را چنان روایت کرد که اشکِ آدمی مثل من هم درآمد!
جلسه به زینتِ حضور مادران شهدا هم آمیخته بود. و کار جالبتر اینکه، مادرانِ پا به سن گذاشته را برای تجلیل دچار بالا رفتن از پلههای سن نکردند و لوح و گل و تکریم و تعظیم را آوردند پیش پای مادران و خانم معصومیِ مدیرکل چنان با شوق و گرمی و محبت مقابل مادران خم میشد که یقین دارم اگر منعِ کرونا نبود، تک به تکِ مادران را در آغوش میگرفت و میفشرد و با سابقهای که از او در ذهن دارم، یقین دارم که اجزا و اجرای برنامه را تک به تک و یک به یک به دقت از نظر گذرانده و از سازهی پشتِ سِنِ بدیعی که طراحی و نصب شده بود تا تئاتر و لیست میهمانان و نحوه برگزاری را به شخصه مدیریت کرده است. خدایش سپاس گوید.
بعد از جلسه، بازار امضای درضیه گرم شد و تجدید دیدارها. هادیمان هم با آن حال ناخوشش آمده بود و چقدر دلم خواست میتوانست بیشتر بماند و کسالت امانش نداد و رفت و یکی دو خانم جلو آمدند برای سلام و احوالپرسی و گفتنِ اینکه در خلال سالهای ۵۹ و ۶۰ دانشآموز کلاسی بودند که مادرم معلم آن کلاس بود سراغ مادرم را گرفتند و شمارهاش را و شنیدند که به جهت نامساعد بودن هوا و خطر لغزندگی و کهولت سن، مادرم عذر حضور خواستند و مدیرکل امور بانوان استانداری به نشانه ذوقی که از تورق کتاب کرده بود، جلو آمد و گفت سالها دغدغه نوشتن از شهدا داشته و هم سن و سالیم و گفتمش که برای نوشتن پیر نشده و برغم گرفتاریهائی که یک مدیر در سطح او دارد، میتواند برای دلش وقت بگذراد و بنویسد و برای او و دولت متبوعش دعا کردم که امیدهامان ناامید نشود الاهی.
بعد جلسه به دعوت هادی درستی مدیر کتابخانههای عمومی خوی، یک سر رفتیم زیرزمین عمارت به بازدید مخزن پر و پیمانی که بود و با پرسپکتیو کتابها و قفسهها، از رامین و حامد عکس گرفتم به یادگار و بعد از تجدید دیداری که با علی اطهریفر که چند سالیست انتقالی گرفته به مرکز استان و کارمند همین نهاد است و تشکر و خداحافظی از خانم مدیرکل، هادی و رامین و حامد مرا تا ورودی ساختمان پخشِ سیمای استان آوردند و برف چنان میبارید که یاد سالهای کودکی نو شد و میهمان برنامه زنده اولدوزِ شبکه استانی بودم به جهت روز تکریم مقام مادران و همسران شهدا و معرفی کتاب مادر شهید شرفخانلو و بعد برنامه آمدند دنبالم و برف همچنان بود و شب چنان سرد و برفی و لغزنده که به جای جاده، سمت مهمانسرای اداره کل کتابخانههای عمومی شدیم در زیرزمین عمارت کتابخانه عمومی شهید باهنر در خیابان امام. بنائی که از ۱۳۲۴ سرپاست و ۵۰ سال بعد در ۱۳۷۴ تجدید بنا شده و آن هم از عمر شبی بود… .
صبح، تا خستگانِ خواب ندیدهی به خرناسه خوابیده را بیدار کنم و تا برف و بوران را پشت سر گذاشته و به خوی برسیم، یک ساعت مانده به اذان ظهر شد. روز نو آغاز شده بود و من شُکر میکردم که «بعد از سالها، دوباره میهمان جلسهای غیرتکراری شدم که به احسن وجه، شهادت را گرامی داشت و کام میهمانان را به چشیدنِ شیرینی طعم تکریم مقام شهیدان به فیض کامل رساند.»
والحمدلله رب العالمین.
دیدگاهها
کتابی دلنشین هست درضیه
از همان جا که برامد،مینشیند
از ابتدای اسمش!! تا نقطه ی پایان آخرین جمله اش