ضحی، دخترک چهار پنج ساله با دامنی گلدار و موهای لَخت و بلند و چشمهائی آبی به هر نژاد دیگری شبیه بود الا نسل اعرابِ حجازی!
شیرین بود و زیبا.
با سه بسته آدامس نایت سفید رنگ به بغل و ریالهائی مشت شده در کف دستهای کوچکش که پیادهروهای شارع عزیزه را پائین و بالا میرفت و برای آدامسهای ماسیده در دستش دنبال مشتری میگشت.
آمد جلویم و با اطوار تمام متاعش را گرفت جلویم که: اِشتَری! اِشتَری! که یعنی بخر لطفن. و من ناخودآگاه لپش را گرفتم و چانهی کوچک و زیبایش را و جای قیمت آدامس، اسمش را پرسیدم و گرفتمش که نگذارد برود یکهو!
ضحی؛ دخترک دستفروش با دامن بلند رنگ روشن گلدار، با موهائی به رنگ حنا و دستهائی کوچک و دوست داشتنی، آنقدر مغرور بود که نگذراد کمکش کنم لچک مشکی و کوچکش را دور سرش ببند و وقتی گفتمش که میآئی برویم ایران، دخترم شوی؟ از خجالت سرخ شد و بازوی کوچکش را از دستم کشید و رفت تا هم به ایران نرفته باشد و هم لچک مشکی کوچکش را دور سرش بکشد و موهای حنائی بلندش را زیرش پنهان کند…
دخترک دلبری که وقتی رفت غصه خوردم که عروسکی به لطافت او، حیف نیست اینهمه زود وارد بازار کار جامعهی پرشکاف عربستان شده؟
دیدگاهها
دغدغه شما و شیوه روایت، هر دو زیبا بود.
ما هم رفتنی شدیم حاجی چبد کرب داره اذیت میکنه
سلام