مادر سادهدل شهید که دعا به جان ما گویان که آوردهایمش خرید و برای دختر و عروس و نوههایش گردنبند مروارید خریدهایم و کلی تخفیفات اخذ کردهایم و خُلقمان تنگ نشده از پا به پائی با او که آرام آرام راه میرود و هی مینشیند تا نفس تازه کند، از طلا فروشی آمد بیرون و تسبیحِ صلواتش را درآورد که باقی نذر صلواتش را بفرستد، وقتی دید زدم به پیشانیام که؛ دیدی چی شد؟!! پا سست کرد که برگردد به مغازه به خیال اینکه چیزی فراموش کردهایم و یا پول گردنآویزها را زیاد دادهایم و لبش از ذکر ماند و هاج و واج چشم دوخت به من که خیلی جدی خطاب به جمع نسوانی که برای بازار گردی آوردهبودمشان گفتم:
یادمان رفت نیتهامان را اول کار بگوئیم!!!
الان باید قضایش را به جا بیاوریم…!
مگر روحانی کاروان هی نمیگوید که هر عملِ شهر مکه باید نیت داشتهباشد؟
حالا بلند با من تکرار کنید:
“آمدهام برای خرید.
به بازار.
از سفر عمرهی تمتع.
واجب!
قربهالیالله…”
… خیلیهاشان به خیال اینکه خرید سوغات هم باید نیت میداشتهاند با من همآوا شدند.
غلامرضا که داشت از زور خندهای که میخورد، منفجر میشد، به دو رفت آن سمت خیابان که کسی متوجه شلیک خندهاش نشود.
پیرزن سادهدلِ اما، وقتی تلقینِ نیتِ خرید و تکرارش توسط جمع حاضر تمام شد، آرام طوری که فقط من بشنوم، در گوشم زمزمه کرد: مادر! من همان اولی که از هتل آمدیم بیرون نیتم را کردهبودم. نیت کردم در حق شهیدم برای بچههام مروارید بخرم. الان باید باز هم نیت کنم؟
دیدگاهها
فدای دلهای مادران صبور شهدا
🙂
چقدر این سادگیها قشنگ است ولی وای به زمانی که همین سادگیها باعثِ انحرافات و بدعتها در دین شود …
خدا همهمان را حفظ کند