داشت از تعجب شاخ میروئید روی سرش وقتی شنید در آن سفر دور و دراز که شرق و غرب ایران را زیر پا گذاشتم و حسرتی از حیث سفر و مسافرت به دلم نماند، تنها چیزی که همراهم نبرده بودم دوربینم بود!
هیچ رقم حاضر نبود مثل منی را در سفر، بی دوربینم تصور کند و از بازی روزگار و ترک عادت ما، سخت در شگفت بود…
شنید بود ترک عادت موجب مرض است و هرچه کاوید، در روح و جسم و جان ما، نشانی از مرض و درد و ناسازی و ناسازگاری نیافت که نیافت!
و استکان کمر باریک چای ذغالیاش را سر کشید و هنوز مردد بود که مگر میشود مثل منی سفر رود و دوربین نبَرد؟