یک پراید داغان است و یک شهر پر از خیابانهای پر چاله چوله و یک رحیم که از خروسخوانِ صبح مینشیند پشت رول پراید کاربراتوریِ ۸۲ و تا حوالی نصف شب، درگیر دنده و کلاچ و راهنما و ترافیک و مسافر است.
رانندهی آژانسی که گاهی حتی نهارش را هم پشت فرمان ماشینش میخورد و شب و روزش را دوخته به هم که مگر قسط تعمیرات خانه و شهریهی مدرسهی بچهها و هزار قرض و دِین دیگرش را بهتر بپردازد.
سر ظهر بود که سر و کلهاش پیدا شد. با رفیقِ شکمبارهی ما که عبدِ شکم است و بندهی ویترینِ شیکِ مغازههای قنادی!
برای خودشان از قنادیِ مجاورِ ما، باقلوای ترک خریده بودند و به طورِ معجزه آسائی سهم ما را از سور و ساطِ ظهرانه یادشان نرفته بود… .
سهمِ هرکسمان چهار باقلوای شیرهایِ تازه از تنور بیرون آمده بود که خوردنشان در کسری از دقیقه تمام شد و رحیم فقط نگاهشان میکرد.
تعجبِ رفیقِ شکمباره و سوءِ نظرش بعد خالی شدن بشقابش از باقلوا، داشت جلبِ پیشدستیِ جلوی رحیم میشد که یعنی اگر میلش به باقلوا نمیکشد و یا اگر قند خونش بالاست و شیرینی برایش بد، جور چهار باقلوا را بکشد
که رحیم بُراق شد توی صورتِ رفیقِ شکم پرست و توپید که: من! اهل خوشی با اهل و عیالم. در این هشت نه سال که خدا بچههایم را به من داده، هیچ چیزِ خوشمزهای، بی علی و فائزه از گلویم پائین نرفته! و این چهار باقلوای خوشمزه صاحب دارند و شما به اجابت شکمِ سیری ناپذیرتان برو سمتِ حاج حسین که تازگیها شیرین و شیرینی را از سبد علایقش حذف کرده و حوالهاش کرد سمتِ ما که دام بر مرغِ ما نهد و سمتِ سوءِ نظرش بچرخد سوی باقلوهای شیرهای و تازهی مقابل من که داشت بد جوری به او چشمک میزد! و نظرِ من جلبِ محبتی شده بود که راه گلوی رحیم را بروی شیرینترین شیرینیِ موجود بسته بود… .
دیدگاهها
“من! اهل خوشی با اهل و عیالم.”
این آقا باید یک دوره مهارت و اداب زندگی تدریس کنند برای باقی حضرات.
عالی بود.
“من! اهل خوشی با اهل و عیالم.”
این آقا باید یک دوره مهارت و اداب زندگی تدریس کنند برای باقی حضرات.
عالی بود.