نصف شب بود که زنگ زد. مثل همیشهی خدا که آخر شبها سرش خلوت میشود و یادش میافتد کسی اینجا منتظرش است و آمد که هم را ببینیم.
همین دیدارهای نصف شبانه با اهل دلی که او باشد، ولو ساعتِ دو از نیمهی شب گذشته هم غنیمتی است و میشود حرف شنید و حرف آموخت و روح جلا داد و امیدوارتر گذرانِ کُندِ روزگار را تحمل کرد.
پرسید از شغلم راضیام و گفتم دوست داشتم جائی باشم که بهتر بشود مشقِ انتظار کرد.
گفت اشتباهت دقیقن همینجاست که فکر میکنی، انتظار فقط در گوشهی حجرات مدارس علمیه و کنج مساجد ممکن است و آدمِ منتظر لابد و لا شک باید یا در لباس اهل علم باشد و یا در کسوت اهل رزم و جهاد و نیروهای مسلح!
گفتم مگر نه این طورست؟ خاصه با تخصصی شدن علوم و جنگها و حذف نیروهای پیاده از میدان رزم و الکترونیکی شدن نبردهای متقارن و نامتقارن، مگر جائی هم برای مثل منی که نه علمِ دین بلدم و نه مشق نظام کردهام مانده؟
حضرت که بیایند، اولن نیروی رزمی میخواهند و ثانیا، عالمانِ دین بلد که دین ملت را به قاعده تصحیح و ترمیم کنند.
گفت: اینها که شمردی درست! ولی، در حکومتِ منجیِ موعود، سوای این دورقم نیاز مبرم به کارگر و نجار و بنا و شیمیدان و معلم و باغبان و رانندهی شیعهی مخلص و بصیر هست که در متن مردم و لابلای معاشرتهای روزانهشان، زیستنِ در دولتِ منجی را یاد مردم بدهند و بدانند با مردمان کوچه و بازار به چه زبانی باید از حکومت حق و دولتِ مهدی سخن کرد… .
رفیقِ منتظرِ ما،
در آن نیمهی شب
درِ باغِ سبزی گشود که تا یومنا هذا
زیستن و مشق کردن در لابلای روزمرگیها و آموختن تجربهها را برای مثلِ منی، شیرین کرد… .