همان غلامِ سالهای سابق بود. با سیبیلِ تُنُکِ آنکارد شده و ریش سه تیغ اصلاح شده و لباسِ یکدست مشکی و کفشِ پاشنه خوابیدهی واکس خوردهی براق.
عشقش هم همان عشق سالهای سابق بود. محبِ فاطمه و والهی ایامِ فاطمیه. آمده بود پیِ کاری برای تدارک ایام فاطمیه که بعدِ “سیزده” شروع میشود.
پرسیدم: غلام! هنوز هم تنهائی؟ هنوز هم خلوتت پر رنگتر از جلوتت است؟ هنوز هم حاشیه را دوستتر از متن میدانی؟ هنوز هم…؟!
و در جوابِ هزار هنوزِ قطار شده پشت هم، فقط همین یک جمله را گفت:
وقتی بناست یک روزی برسد که من باشم و تنهائی قبر و تنها خدا، بهتر نیست از هماین الآن تنها خدا باشد و من و دیگر هیچکس؟