عید که میشود و هوا که نو میشود، روزها و آدمها انگار تازه میشوند.
انگار روح برگشته باشد به کالبد بیجانِ جسمی که از ضربهی تازیانهی مرگ، سست و سرد شده باشد و حالا به یُمنِ تپش دوبارهی قلب و جریان دوبارهی زندگی در رگ حیات، گرم شده و خون دویده زیر پوستش.
عید که میشود و هوا که نو میشود، روزها و آدمها انگار تازه میشوند.
انگار که کسی خاکِ مرده را از روی شهر و مردمش پاک کرده باشد، مردم نونوار میشوند و نو میکنند همه چیز را و شهر بوی تازگی و طراوت میدهد.
عید که میشود و هوا که نو میشود، روزها و آدمها انگار تازه میشوند.
انگار که همه منتظر یک خبر عظیم و بیسابقهاند. خبری که همه به امیدِ رسیدنش اینهمه در جنب و جوش و تکاپو افتادهاند. خبری که نوید آمدنش، روح را به جانِ بیروحِ زمین برگردانده و مردهگان را زنده کرده و قدرت و شوکت خاک را در تن درخت به هیئت شکوفهای نو رویانده.
عید که میشود و هوا که نو میشود، روزها و آدمها انگار تازه میشوند.
انگار که بناست شهر به اشتیاق قدوم کسی دست از تکاپو بردارد و زندگی را از جریان روزمرهاش بیاندازد.
انگار که همهی این اتفاقهای نو و خواستنی، تمهید حضور در مهمانیِ بزرگی باشد. پنداری که دنیا به شوق قدوم کسی رختِ یخی زمستان از تن به در کرده و عظمت بهار در لابلای شاخههای درخت گیلاس به شکوفه نشسته.
امیدی که هر جمعه را حتی در هفتههای پائیزیِ خزان و حتیتر در دلِ سردی زمستان تعطیل کرده و شاعری میگفت؛
ما جمعه را به عشق تو تعطیل کردهایم
ای روز بازگشت تو؛ آغاز عیدها…