ریقو و مردنی. عینهو نیِ قلیانی که از دو سو کشیده باشندش. با پیراهنی رنگ به رنگ و پر از الوانِ جیغ که از تنگی کم مانده بود از قفا چاک بخورد.
آمده بود پیِ پیگیری کاری که دو به شک بود بابت انجامش مبلغی خواهد سُلفید یا نه. و نگران که اگر مبلغ ارائهی خدمتی که میخواهد، از صد تومن بیشتر باشد، توان پرداختش را ندارد و خطر بالقوهای که با انجام نشدن کارش باقی خواهد بود، یکهو نصف شب گل کند و جان او و مادر و خواهر کوچکش را بگیرد.
میگفت همسایهشان – حاجی فلانی – اصلن به فکر نیست و اگر نباشد پیگیریهای من، تا الان لولهی در هوا ماندهی علمک گاز که بعد از عقب نشینیِ دیوار همسایه، جابهجا نشده و عقب ننشسته، لابد در اثر برخورد پراید همسایهی ناشی و حواس پرت یا بچههای آتشپارهاش که عصرها کوچه را قرق میکنند برای فوتبال، شکسته بود منفجر شده بود و لابد یک بلائی سر او و مادر و خواهرش آمده بود تا الآن.
فرستادمش اتاق مجاور که از روی نقشهی بزرگی که با پونز چسباندهایم روی دیوار، جای علمک و کوچهشان را نشان دهد و آنقدر با انگشت نقشه را بالا پائین کرد و نتوانست که گفتم با کاظم بروند برای بازدید و معاینهی محلی!
نیم ساعت بعد وقتی دوتائی برگشتند تا مطمئنتر شود بابت جابهجائی علمک گاز همسایهی دیوار به دیوار، ریالی از او ستانده نخواهد شد، دیدم که در یک رفت و برگشت، زار و زندگیاش را برای کاظممان ریخته روی دایره و وقتی دست به دست هم و خنده کنان آمدند تو، قصه رسیده بود به حکایت جدائی دی ماه نودِ او از دوست دخترش که تا الآن و بعد هزار هزار اساماسی که از دختره! برایش آمده، هنوز پابرجاست و تأکید که؛ حرف مرد!! یکیست…
و موهای بینظم شانه شده و ردیف ردیف خطوط جامانده روی بازوهایش نشان میداد که او همهی آن هزار بار را تصمیم گرفته برگردد و هر هزار بارش تیزی کشیده بر خودش که یادش نرود؛ حرف مرد! یکیست…