سالِ من، هر سال بیست و دو برگ دیرتر از تقویمِ روی میزم نو میشود. وقتی که خورشید در پس صبح روزِ بیست و دوم فروردین طلوع کند و به داغ شهادتِ تو یکسال افزونتر شود.
من تو را ندیدهام.
عوضش تو، همهی این سالها، – همهی این سی سال –
هر روز
هر شب
هر جا و همیشه مرا دیدهای و میبینی و گواهِ منی در روزهای سختی که آمدند و تو را نداشتند.
اینروزها که داغِ شهادتت نو شده،
وقتی که بی تو بودن پررنگترین اتفاقِ عالم است
وقتی که در و دیوار بوی تو را دارند و تو نیستی
وقتی که نیستی و نبودنت هست
وقتی که بغضِ نبودنت فرو نمیریزد و راه نفس را بند آورده،
فکر میکنم، چقدر خوب شد که توانستی بمانی.
که توانستی جوان بمانی.
و از امتحان به در آئی و به بازی روزگار چیره آئی و بازیِ دو سر باختِ دنیا را کیش و مات کنی و ماندن را و حیاتِ جاودانه را تا ابد مال خودت کنی!
این روزها که میگذرد، فکریام که چهقدرِ دیگر باید صبر کنم تا مثل همچه روزی برسد و امتحانم انتخابِ ماندن و نماندن باشد و از دورِ باطل دنیا بیرون آیم و بکشنم این محبسِ تن و به تو برسم…
– – – –
پدرم
پدر آسمانیام!
از آن بالا، هوای ما را داشته باش.
مباد که پای ما سمت کژراهه بلغزد…
راستی!
سی سالگیات مبارک. صهبای شراب طهور بهشتی گوارای وجود…
دیدگاهها
سلام
یادشان و نامشان گرامی و مستدام