پیرزن، همهی این سالها، در سرمای زمستان و گرمای دهشتناک تابستان، یک بار هم نشده که قرار ِ شبهای جمعهاش پس و پیش شود و یک بار هم نشده که دست خالی پیش پسرش بیاید.
به غیر ایام محرم و صفر و فاطمیه که بساط پذیرائیاش مختصرست به خرمای مضافتی که سر حوصله نشسته و هستههاشان را درآورده و جایش مغز گردو گذاشته، باقی ایام با شکلات و نان قندی و آب نبات میآید سر قرار و هرکسی که کج کند سمت او و پسرش، مشتی از سور هفتگی نصیبش میشود با دعای خیری که از دلِ دردمند و مادرانهاش برآمده.
هر شب جمعه، غروب که میشود، پیرزن باقی سور و ساتش را میریزد روی سنگ سفیدی که اسم شهید را به نستعلیقِ شکسته رویش حک کردهاند تا کام آنها که بعد او خواهند آمد، از پس فاتحه شیرین شود و قبل از رفتن، سهم دانههای گندمِ کبوتران سفیدی که سالهاست رزق معلومشان همآنجا مقدر است را میریزد پائین پای شهیدش که جَلدِ پسرش بمانند.
و این، همهی دلخوشیِ مادریست که از دار دنیا یک پسر داشت و حالا ندارد…