مشهدِ اردی‌بهشتی

اردی‌بهشت مرا یاد مشهدِ خلوت و شب‌های خنکی می‌اندازد و حسرتی هر ساله که هم‌قدمم شوی و تو هیچ سال با من به پابوس نیامدی…
اردی‌بهشت یعنی بوی کتاب و نمایش‌گاه و مشهدِ قاچاقیِ یکی دو ساعته در فاصله‌ی میلی‌متری پروازِ رفت در دلِ سیاهی شب و ذخیره‌ی جا در طیاره‌ی سحرگاهیِ برگشت و قراری به قاعده‌ی یک سلام و دو رکعت نماز تحیت و یک دور طواف دورِ گنبدِ زرد و طلا، که هر وقت سمت خیابان امام رضا علیه‌السلام می‌چرخیدم و دست به سینه می‌شدم، نو می‌شد و تعجیل برای جانماندن از پرواز برگشت به تهران و دل‌هُره‌ی صبحی را داشتن که می‌باید دوهزار کیلومتر آن‌سوتر سر وقتِ معین، سرِ کارِ معین می‌بودیم…
یادت هست مانده بودی خبر از آمدنِ باران بدهی؟
– – – – – –
پی‌نوشتِ غیر مرتبط:
به قاعده‌ی شمارشِ شماره‌ها، این هزار و پانصدمین نوشته‌ بود که این‌جا منتشر شد.
– – – – – –
صلَّ‌اللهُ‌علیک‌یاامامَ‌الرئوف…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.