نمیدانم چرا هر بار که باران میبارد، یاد آن روز ِ دور و آن گفتوگوی دراز میافتم که باران نمنم میچکید روی شیشهی ماشین و هر از چند ثانیه یکبار تیغهی پلاستیکی برفپاککن به حرکت در میآمد و رد قطرات را از روی شیشه میبرد تا جلویم! را بهتر! ببینم… و تو هی اوج میگرفتی از شکوه باران و خنکی لطیف هوا و حرفهای نمداری که میگفتی…
باران که میبارد، هوا که پر از ابر میشود، تیغههای برفپاککن که کار میکنند؛ یاد خندههای تلخی میافتم که بر لبت بود و میگفتی:
“کارم از گریه گذشتهست؛ به آن میخندم!”
دیدگاهها
دلم شکستی و جانم هنوز چشم به راهت
شبی سیاهم و در ارزوی طلعت ماهت
در انتظار تو چشمم سپید گشت و غمی نیست
اگر قبول تو افتد فدای چشم سیاهت
( استااد شهریار )
یاعلی