شانزده ساعت پیاده رویِ یک سره، نای همه را بریده بود جز هادی. نشسته بود بیرون چادر و از خنکای اول شبِ بعد از نماز مغرب و عشاء پا دراز کرده بود که کسی از راه رسید و مُهرش را خواست که نماز بخواند. زائر تازه از راه رسیده نمازش را که تمام کرد، تقبل اللهی از هادی شنید و چون جوابِ تقبل الله را به آذری شنید، سر صحبت را به با او باز کرد و از اوضاع شیعیان قفقاز و داغستان و آذربایجان پرسید. و پرسید چرا کشورتان را گذاشتهاید در اختیار صهاینه که تا دلشان بخواهد پایگاه هوائی در اطراف و اکناف مملکتتان بزنند و دولتتان را در اختیار داشته باشند و کشوری که دومین جمعیت شیعهی دنیا را دارد، اینهمه از فضای تشیع دور بیفتد؟
بحث و حرفشان تا نیمههای شب طول کشید. هر از گاهی که از خواب میپریدم، گوشهی چادر موکب را بالا میزدم و میدیدم که او و رفیق باکوئیاش مشغولند و هی حرارت حرفهاشان بالا و بالاتر میرفت.
یکبار بین هماین خواب و بیداریها شنیدم که داشت استدلال میکرد که وابستگی به غرب اصولا چیز بدی نمیتواند باشد. که اگر وابستگی به غرب و اسرائبل بد بود، رهبر شما “آیتالله خمینی” که نمیرفت فرانسه تحصیل کند و اصلا چون “آیتالله” شما در غرب درس خوانده بود، موفق شد که کشورتان را نجات دهد!
و من در همان حال خواب و بیدار، فکری شدم که بعد از نزدیک به چهل سال از پیروزی انقلاب، چقدر توانستهایم صدایمان را به گوش دنیا و اصلا نه به دنیا که به گوش همین بغل گوشمان برسانیم؟
دیدگاهها
……وکانت مقالات ثقیله جدا التی حصلت من الغضب العفوی