لکنت زبانش به حرفهائی که میزد میچربید. هی نفس نفس میزد که بتواند جملاتی که در ذهنش ساخته بود را به زبان بیاورد و هی نمیشد و هی دیر و با زور کلمات را از قفلِ زبان عبور میداد تا ادا شوند. الغرض وقتی گوشی شنواتر از گوش ما نیافت و صبوری ما را در برابر لکنت زبانش دید، سر ذوق آمد که حرفش را کاملتر بزند. زبان به گله گشود از نامرتبی و نامنظمی خدماتی که بهشان ارائه میشود و چون در ادامه هم دید که ما همچنان صابرانه ایستادهایم به سکوت به شنیدن حرفهایش زبانش چربتر شد و بهتر در کام چرخید و از لکنتش کاسته شد.
حرفهایش که تمام شد، گفتم برود قلم و کاغذ بیاورد و جَلد پرید که بیاوردشان و نگو رفته تا خانه و برگشته و رفت و برگشتش پنج دقیقه هم طول نکشید. با خودکار و نیم ورق کاغذِ به عجله از دفتر مشقش کنده شده برگشت که تلفنِ آدمی را که گره کارش به دست او گشوده میشد را برایش بنویسم. و چنان مشتاق و فاتحانه که وقتی کاغذ را از دستم قاپید نماند که نسخهی شفا را برایش توضبح دهم و حتا یادش رفت قلمش را با خود ببرد و به جَلد وقتی که رفت کاغذ بیاورد، از جمع بیرون رفت. و گوشش بدهکار من نماند که میخواستم برایش توضیح دهم و چنان تند غیبش زد که نشتید از پشت سر صدایش کردم که؛ “لااقل بیا خودکارت را ببر… .”
الغرض هنوز در مسجد بودیم که دیدم دوباره برگشت و چون دور و بر ما را خلوتتر از باقی همقطارانمان دید، دوباره داخل دایرهی ما شد به زور که؛ “بیا! این هم یک شکایت دیگر است. آوردمش که به این هم برسی! زود باش که عجله دارم!” و کاغذی که توی دستش بود، نصفهی همانی بود که شش هفت دقیقهی قبل، رویش با خودکار آبیِ خودش سه تا شمارهی تلفن ثابت و همراه برایش نوشته بودم!