به معنای واقعیِ کلمه، فضول بود. رانندهی یکی از اداراتِ خدمات رسانِ شهر که از قضای روزگار، روز انتخابات بلیط ما به نام او در آمد و قرار شد، در بیست ساعتِ شروع تا پایان اخذ رای و شمارش آراء، صندوقها را من باب سرکشی، با او گز کنم.
مثل بیشتر هم صنفهایش بود؛ پر حرف و تا نشستم کنارش و ماشینِ شاسی بلندش را روشن کرد، شروع به ریختن خاطرات ریز و درشتش از انتخابات ماضیه روی دایره کرد و رفت سمتِ این که بداند و آگاه باشد بازرسی که نشسته ورِ دلش، طرف کدام یک از حضراتِ کاندیداست!
تلفنم که زنگ میخورد، تا جائی که جا داشت، گردن میکشید بتواند اسم کسی را که افتاده روی صفحهی گوشی بخواند و تا بیسیم خش خش میکرد، صدای رادیو پخش ماشین ناخودآگاه و اتوماتیکاَ! کم میشد و گوشهایش تیز که بفهمد در اطراف و اکناف شهر چه خبر و حادثه و عیب و علتی در انتخابات رخ داده که بیسیمیاش کردهاند و لاینقطع، بعد از اتمام پیامی که توی بیسیمی بین دوستان رد و بدل میشد، شروع میکرد به تحلیل و ریشه یابی و بررسی و نقد و جرحِ اتفاقی که حرفش پای بیسیم رفته بود؛ بیآنکه در نظر بگیرد مخاطبش – که من باشم – ایاق او هستم در خطابه و تحلیلهایش یا نه… .
الغرض، در هیر و ویر پائین و بالا کردن راه صعبالعبور روستائی دورافتاده یکی از رفقا زنگ زد که بپرسد بنظرم رای کدام از حضرات در صندوقهائی که سر کشیدهام بهشان، پیش است و کدامِ حضرات رقیب پیشتازند تا بدین لحظه. این البته بار سومی بود که در یک ساعت گذشته تماس گرفته بود و من هر رمزنگاری و رمزی گوئیای را که بلد بودم به کار بردم که بفهمانمش که اولا، من سر صندوقهائی که رفتهام، سرک نمیکشم توی رای خلق الله و گیریم اصلا سرک هم کشیدم، الان ساعت هنوز یازده است و تکلیف انتخابات طرف عصر معلوم میشود و سوم اینکه سر جدت ولمان کن در چاله چولهی راهی که عمق درهی کنارش سه رقمی است!
و رفیق ما ول کن معامله نبود که نبود و میگفت الا و لابد که باید بهم اطلاعات بدهی و متوجه نبود که دارم به هزار جور رمز حالیاش میکنم که ایهاالعزیز! غریبه نشسته پیشم و دارد به طور علنی شنودمان میکند!
باز ده دقیقه نگذشته دوباره زنگ میزد و آش همان آش بود و کاسه همان کاسه. در عین بیچارگی، چارهای به ذهنم رسید. زدم کانال عربی. شروع کردم به عربی باهاش حال و احوال کردن و عربی جواب دادن سوالاتِ تکراریای که میپرسید… . و چوت یقین داشتم که رانندهی کتار دستم، هر زبانی میداند الا عربی، رک و راست و پوست کنده و صریح به رفیقم گفتم که سر جدت ولمان کن. من نمیدانم کدامِ حضرات جلوتر است. اصلا گیریم میدانم کی بین صندوقهائی که من سر میکشم اوضاع خوبی دارد، این اصلا ملاک نیست. جمع رای این هفت هشت صندوق سیارِ و ثابت روستائی و شهری، دوهزار تا هم نمیشود و اگر همهی دو هزار تا رایِ این چند صندوق مال یک نفر باشد هم باز فرقی به حال اصل انتخابات نمیکند و آخرش خواستم که برای نتیجه پرسیدن، ساعت دوازده و نیم یک به بعد زنگ بزن و اگر خبری داشتم خبرت میکنم و تمام.
چشمهای راننده دیدنی بود که از تعجب چهارتا و گرد شده بود. پرسید: از عربستان زنگ زده بودند؟ گفتم نه! گفت از امارات عربی متحده؟ گفتم نه! گفت: از کویت؟ گفتم نه! گفت از قطر؟ گفتم نه! شما با ایتید بیضا و معلومات، باید بدانی که لهجهی عربیای که دوستم به آن تکلم میکرد عراقی بود! گفت: مگر عراقیها خبر دارند امروز اینجا انتخابات است؟ و خودش به خودش جواب داد: لابد خبر دارند دیگر! خبر دارند که زنگ زدهاند! و چشمهای از تعجب گرده شدهاش را دوخت به آسفالت قدیمیِ جاده… . و سکوت کرد. تا شب. تا همان حوالی دوازده و نیم یک که باز تلفنهای مکررِ رفیقِ مثلا عراقیمان شروع شد که: چه خبر از نتایج؟ کدام حضرات جلوتر است؟؟!