#باز_نشر
غروب مدینه بغایت کمال، زیباست. داخل صحن شده بودم که اذانِ اعلانِ نزدیکی وقت نماز گفته شد. درسرزمین حجاز، نیم ساعت سه ربع مانده به وقت شرعی نماز، اذانی میگویند که معروف است به اذانِ اعلان. یعنی که وقت نماز نزدیک است؛ یا ایها المومنون!
بیرون مسجد، بین باب جبرییل و باب نسا جاگیر شدم. صحن را بانوارهای پلاستیکی قرمز و سفید رنگی قطعه بندی می کنند و بعضی جاها طوری قسمت بندی میشود که مطابق فقه شیعه هیچ اتصالی با صفوف نماز ایجاد ندارد. اینها –سعودیها- اصولا کاری با فلسفهی اعمال و فقه استدلالی ندارند.
دقیقا کنار یکی از همین نوارکشی ها جاگیر شده بودم که پیرمردی ویلچری آمد و نوار را زد کنار و ایستاد بغل دست من. ایستاد که نه!، وایستاد بگم بهتره. روی ویلچر که نمیشود ایستاد!
قران و کتاب دیگری به همراه داشتم و تا نماز شروع شود، وقت بود تا چند آیهای بخوانم. بیتوجه به پیرمردی که آمد و پارک کرد و مشغول تسبیح چرخاندنش شد، سرم به کار خودم گرم بود تا بعد نماز سرصحبت با پیرمرد باز شد. طول کشید تا قبول کند و یاورش شود که ایرانی هستم. شاید بخاطر دشداشهای بود که پوشیده بودم. یا به جهت قرآن عثمان طاهائی که دستم بود… چند بار دیگر هم با تاکید پرسید تا بالاخره یقین کرد که ایرانیام. مشهدی بود. همشهری امام رضای خودمان. مال حوالی میدان نادری که معادل امروزیاش می شود؛ میدان شهدا.
یخ پیرمرد باز شد و افتاد روی دائرهی نقل خاطره. انگار مدتها باشد که همزبان و همکلامی نداشته باشد. میگفت مقلد آقای خوئی بوده و بعد انقلاب عدول کرده به امام و بعد از امام، حالا مقلد آقای سیستانی است حفظه الله. کلی ذوق کرد وقتی فهمید همشهری آیتالله خوئیام. از امام به نیکی یاد میکرد و میگفت آمد و مناسک حج را آسانتر کرد. میگفت دوبار تمتع رفته و سه نوبت عمرهی مفرده. که با این سری میشود بار چهارمش. میگفت کارش گلفروشی و تولید گل و اینهاست. و مزرعه پرورش گل دارد و نوبت تشرفشان پارسال بوده که یکی دو ماه مانده به اعزام، سر خیابان نادری با یک موتوریِ سر به هوا تصادف میکند و میافتد گوشهی خانه با یک وزنهی آویزان از پا و عمرهی چهارمش یک سال به تعویق میافتد و الان هم یکی دوجای پاش پلاتین کار گذاشتهاند. چند نوبت و هر بار به لطایفالحیلی خواست مثلا زیر زبان ما را بکشد که چند گرفتهاند ازتان برای تشرف و نکند از او زن و بچهاش، مبلغی به اضافه گرفته باشند. میگفت طیارهای که آوردشان مدینه، از این دوطبقهها بوده – بوئینگ۷۴۷ بود منظورش- و کلی زائر توش جا گرفت و یک سر آمد تا خودِ مدینه؛ از مشهد!
پیرمرد تو دل بروئی بود. میگفت سری اولی که آمده بود حج، بقایای کوچه ی بنی هاشم را دیده و خانه امام صادق علیهالسلام را. و اینکه شبستانهای سمت بقیعِ مسجد النبی جدید الاحداثاند و مال هماین ده بیست سالِ اخیر. راست هم میگفت. روی کتیبهای که کنار باب بلال نصب کردهاند نوشته که: «ملک فهد، به تاسی(!!!) از پیامبر، در سال ۱۹۹۴ طرح توسعهی سمت غربی مسجد نبوی را اجرا کرد.» و تو انگار کن پیامبر مسجدش را توسعه میداده در صدر اسلام که حاکمِ نامراد سعودی این یک سنت را از پیغمبر گرفته و نگذاشته زمین بماند!
اگر به پیرمرد بود، تا خود صبح برایم حرف داشت که بزند. اما یادش آمد که باید برود سمت ورودی بقیع و منتظر اهل و عیالش بماند که بیایند عقبش. انگار با زن و دخترش آمده. ویلچری هم که رویش نشسته بود، مال حرم بود. از همانهائی که پشتش با خط بدی نوشتهاند: الوقفُ لِلّه
بردمش تا دم در خروجی بقیع و ماند تا اهل و عیالش کِی بیایند دنبالش.
(داخل پرانتز:تلویزیون اتاق روشن است و کانال یک نماهنگ وطنِ محمد نوری را پخش می کند. و هوای وطن زده به سرم. و بقول شاعر؛ دلم از هیچ میلرزد، دل یار است پنداری!)
بگذریم.
اینجا در مسجد النبی، قبل از مغرب سفرههایی در قسمت غربی مسجد، همان سمتی که پیرمرد میگفت تازه بنا شده، پهن می کنند برای افطار. کل اطعمه و اشربهاش هم عبارت است از آب زمزم و قهوه و چای و خرما. وقت افطارشان، مقارن است با وقت اذان اول. یعنی حوالی غروب که مغایر فتوای شیعه است و قبل اذان، روزه داران میآیند و مینشینند دور سفره و همین که اذان اول گفته شد، روزهشان را افطار میکنند و منتظر مینشینند تا اذان دوم گفته شود و همراه مردم به نماز بایستند.
غرض، بعد اینکه از پیرمرد مشهدی جدا شدم و برگشتم داخل مسجد تا نماز مغربم را اعاده کنم، کنارم مرد میانسالِ پاکستانیای نشسته بود و ته مانده چای افطارش را به طرز فجیعی هورت میکشید… نگاهش کردم و او به عوض اینکه صدای گوشخراش سمفونیِ هورت کشیدنِ چای خوردنش را کم کند، لیوان چای را به تعارف به گرفت سمتم که؛ بفرما اخوی!
راستی، امروز که میلاد امام حسین – علیه السلام – است و در ایران روز پاسدار.
امام جماعت مسجدالنبی، لابلای آیههائی که برای سورهی رکعت دوم نماز مغرب میخواند، رسید به آیه ی : «و اعدوا لهم ماستطعتم من قوه»
جالب بود تصادف قرائت آیهی روی آرم سپاه در روز سوم شعبان که روز پاسدار است در مدینه وهابیزده!
تا نمازم را بخوانم، حرم خلوتتر شد و راه را برای ورود از باب جبرئیل، باز کردند.
…
آنسو در سمت شرقی مسجد، دو پسربچهی کودک سالِ عرب، فارغ از کون و مکان، نشستهاند روبروی هم و برای هم از حفظ قرآن میخوانند. انگار که تمرین حفظ قرآن کنند. با دشداشه و عرقگیر و نشسته بر سر چهار زانویشان. و حیف این فطرتهای پاک که بدست آلودهی تفکر التقاطی وهابیت، به بیراهه و کجراهه خواهد رفت. که فرمود:«الناس علی دین ملوکهم!»
هتل که رسیدم، وقت سرو شام بود و یکراست رفتم رستوران هتل.
الان که اینها را مینویسم، کانال یک تلویزیون ایران، سریال شب جمعهاش را پخش میکند و ساعت حوالی ده شب است به وقت ریاض.
…
سالها قبل… جائی همین نزدیکی، فطرس بال و پر سوخت را آورده بودند، به پابوس تازه مولود اهل بیت؛ حسین. آخرینِ اهلِ کساء.
یا ذبیحَ الله!
تو
اسماعیل گزیده ی زمانهای!
۲۵/۵/۸۶
– – –
پینوشت:
این چند سطر بریدهایست از یادداشتهای سفر اولم به سرزمین وحی با کاروان عمرهی دانشجوئیِ حاج محمد ابراهیمی که خدایش به سلامت دارد. و تقارنش با سوم شعبان و خاطرهی خوشی که از آن روزها هنوز بعد اینهمه سال با من هست، مرا به صرافت #باز_نشر کردنش انداخت. الهم ارزقناه.