قُرص قمر

لباس یک دست سفید پوشیده بودم.
بی‌جوراب به پا. بی‌ساعت به مچ و به هیچ زائده‌ی دیگری که دست و بالم را بگیرد.
قرار بود یک عمر حسرت من و پدر و پدربزرگم تا چند ساعت دیگر تمام شود و عوض پدر و پدربزرگ و خیلی‌های دیگری که “آن‌جا” را دیده و ندیده رخ در نقاب خاک کشیده بودند و نه! حتا خیلی‌ها که هنوز عمر به دنیا داشتند و در حسرت دیدار، برسم به سرزمین مقدسی که نفس کشیدن در اتمسفرش آرزوی محال هر کسی بود.
از بعد از ظهر که نهار خورده و نخورده، ساک‌ها را بار اتوبوس کردیم سمتِ “آن‌جا” دل توی دلم نبود و بُهت باورناپذیری تمام من و هم‌سفران را گرفته بود که بناست تا ساعتی دیگر سرِ شـُکر به خاک سرزمینی بگذاریم که کربلایش می‌نامیدند… .
اتوبوس که از نجف راه افتاد و افتاد در مسیر جاده‌ی مستقیمی که یک راست تا کربلا می‌رفت، ایستادم بغل دست شوفر روی رکاب سمت شاگرد و چشم دوختم به جاده‌ی مستقیمی که کنارش راه به راه نهر داشت و نخل.
ابوعلا، بعثیِ سیه‌چُرده‌ی سیگاریِ کم‌حرفی که از لب مرز مامورِ هم‌راه کاروان بود و باید هرجا و همه جا با ما می‌بود، با همه‌ی نفهمی‌ای که داشت، فهمید دل بی‌قرارم و گفت حرم از بیست سی کیلومتر مانده به کربلا هوایدست و بوقتش نشانت می‌دهمش.
راست می‌گفت.
بیست سی کیلومتر مانده به کربلا، یک‌هو از لابلای نخل‌های به هم تنیده، قُرص قمری پیدا شد طلائی با دو گل‌دسته‌ی میناکاری شده کنارش؛ گنبد طلائی حضرت سقاء. انگار که نگاه‌بان حرم، جلوتر از همه ایستاده باشد به خوش‌آمد و استقبال از میهمانان حضرت خونِ خدا، سیدالشهداء… .
و این اولین دیدار من بود با کربلا. در اولین زیارتی که زائر سید شهیدان بودم. در اولین روزهای مرداد سال هشتاد و یکِ خورشیدی. وقتی هنوز صدامِ سفاک، بر تخت بود و زیارت سید شهیدان برای مشتاقان سخت… .
– – –
میلاد سقای آب و ادب، حضرت ابوفاضل ابالفضل مبارک.

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.