از ده پانزده سال قبل که هر کداممان در یک سمت مملکت دانشگاه قبول شدیم و افتادیم در اطراف و اکناف کشور و بعدش به تَبَع مشغله و گرفتاریهای بعدش، ساکن اینجا و آنجای ایران بزرگ شدیم، دیگر کمتر میدیدمش.
آن سال که کنکور دادیم، درسخوانتر از همهمان بود و دانشگاه تهران قبول شد؛ علومِ سیاسی.
ترمی یکی دو بار بیشتر برنمیگشت خوی و موبایل و شبکهی اجتماعی و اینترنت هم نبود که گاهگداری از حال هم خبر شویم.
درسش هم که تمام شد، ماند همان تهران و همانجا زن گرفت و گرفتار زندگی شد.
دیگر دیدارهای چند ماه یکبارمان شبهای جمعه در قطعهی شهداء و سر مزار پدرم و پدرش، شد دیدارهای اتفاقیِ چند سال یکبار در جاهائی که هیچ تصورش را نمیکردیم هم را ببینیم؛ راهپیمائیِ روز قدس. خانهی یک دوست مشترک. یا توی متروی حسنآباد وقتی میخواستم یک ایستگاه تا توپخانه را با مترو طی کنم.
و یا ذکر خیرش را میشنیدم در جائی که هیچ گمان به ذکری از او نمیشد؛ شبِ آخر بیتوته در منا، وقتی بازرس سازمان حج آمده بود کیفیت خدماتی که به حجاج میدادیم را بسنجد! و زد و قوم و خویشِ همسر حسین آقا از آب در آمد و الخ… .
الغرض؛ حسین آقای ما، که همکلاسی و همردیفی و دوستِ سالهای خیلی دور من و خیلیهای دیگر است رفت سوریه. بیخبر. نگو حتا سر سپاه را هم کلاه گذاشته و نگذاشته بفهمند فرزند شهید است و اگر میفهمیدند ممکن نبود راهیش کنند… . و ما وقتی خبر شدیم که رفته بود و دل دل میکردیم که خدایا به سلامت برگردانش! و هی حسرت میخوردیم که او توانست و ما نتوانستیم و او رفت و ما ماندیم و در این زمانه که باب جهاد به سختی گشوده میشود و مجاهدان اندکند و اندک است شمار کسانی که از دروازهی نیم باز شهادت عبور میکنند، اسممان نرفت در سیاههی رزمندگانی که از حرم امام شهید دفاع میکنند… .
و برگشت. سالم. و همهمان برایش دست گرفتیم که تو با این یال و کوپال و این همه سوریه رفتن و رفتن تا مرز شهادت، چرا شهید نمیشوی که برایمان خاطره درست شود و روایت فتح بیاید سراغمان از تو برای دوربین بگوییم با زمینهی اشک و آه و حسرت و قهرمان کتابِ دومی که برای مدافعان حرم مینویسم تو باشی! و اسمش را گذاشتیم؛ شهیدِ دیپورتی!
و حسین فقط میخندید. مثل همیشه. مثل روزهای شیرینِ دبستان. مثل پدرش که خنده از لبش محو نمیشد… .
دیدمش. همین چند روز پیش. گفت باز راهی است. گفت اینبار که آمده بود خوی، رفته دستِ مادرش را بوسیده که “دل بِکن از من” و بگذار بروم… .
جدی بود. حرفش تکانم داد. تنها تعلقی که از دنیا برایش مانده، همین یک قلم محبت مادرانه است که نمیگذارد، یکی از آن همه توپ و ترکشی که میافتند دور و برش در معرکهی حلب و لاذقیه و قُنَیطره و نبلالزهراء، بخورد به او و از دنیا برهاندش… .
====
پینوشت:
تصویر مربوط است به مهرماه سال ۶۷ خورشیدی در پادگان ارتش در خوی. که حسین و علی قنبرلو و امین فضلی و من رفته بودیم گل بدهیم به رئیس جمهور وقت، حضرت آیت الله خامنهای وقت فرود هلیکوپترشان در پادگانِ شهر. و ما آن سالها به تاسی از لباس سبز پدران شهیدمان، لباس سپاه تن میکردیم. حتا در مدرسه.