حاج ولیالله کلامیِ زنجانی را اول بار وقتی دیدم که آمده بود خوی تا در نمایشگاهی که بچهها برای تعظیم شعائر ایام فاطمیه در محوطه مسجد رو بازِ مطلّبخان بیاد شهداء برپا کرده بودند، شعر بخواند برای شهداء و مادر مظلوم و مفقودالقبرمان حضرت صدیقهی طاهره – که سلام خدا بر او باد -.
خیلی سالِ پیش بود؛ تابستان یکهزار و سیصد و هفتاد و هشت یعنی هفده سال قبل.
حماسی شعر میخواند.
مطلع شعرش خطاب به مزار مطهر شهداء بود و نجوائی که با شهیدانِ به خون خفته در دل آن گورستان داشت… .
“شب جمعه، شهدا قبرینین اوستوندِیدیم من
او لار آسوده یاتیشمیشدیلار
خستهِی دیم من
… .”
هر بند را که میخواند، اوج میگرفت… . شعرش پر از شعور و حماسه بود. با حجلهها، با عکسهای خاک گرفته توی آنها، با قرآنی که مادر شهید گذاشته کنارِ عکس قربانیای که در راه خدا داده، با سنگ مزار شهیدی که شکسته، حرف میزد و حرفش حرفِ دلِ همه بود.
نجوای زیبائی بود. داشت از دوری شهدا میخواند و از بلائی که با دوریشان سر ما میآید و آخر مثنویِ بلندش ختم شد به اینکه اگر امروز توانسته قلم بدست بگیرد و شعر بنویسد و در آسایش و راحت و صلح و سلم بیاید پشت تریبون شعر بخواند و اصلا اگر امروز تریبونی در اختیارش هست، همه و همه صدقهی خونهائیست که ریخته شد و برایمان عزت آورد و سربلندی به بار آورد.
بعد گفت: شهداء اصلا این شما بودید که این میکروفون را دادهاید دستِ من. شما نبودید کسی این تریبون و این میکروفون را به مثلِ منی نمیداد… .
و حق هم میگفت.
حرفش را یادم مانده و هر بار هر کسی، هرجائی دعوتم میکند، صدای حاجی کلامی – که کلامش از جان برآید – میپیچید توی گوشم که؛ “شهداء اصلا این شما بودید که این میکروفون را دادهاید دستِ من. شما نبودید کسی این تریبون و این میکروفون را به مثلِ منی نمیداد… .”
یعنی که؛
این همه آوازها از شَه بُود
گرچه از حلقوم عبداله بُود