جمعِ هرسالهی ما هر سال یکی دو زیارت اولی دارد. اصلا مثنویِ حکایت زیارت اولیها هفتاد من کاغذ میخواهد و سهمی سوا که از حال و احوالشان بنویسی؛ شوق دارند. ترس دارند. اضطراب و هیجان را قاطیِ هم دارند. عجله دارند و صبر ندارند و انگار دنیا قرارست برایشان رخِ دیگری بنمایاند و صد البته که مینمایاند!
هر قدر که به مهران نزدیکتر میشوی، دست و دل زیارت اولیها بیشتر میلرزد و بیتابیِ افتادن آن اتفاق بزرگ بیشتر در چشمهاشان پیداست… .
الغرض، مائی که هر سال بعد از بازگشت از سفر اربعین، مصمم میشویم که سالِ آتی، جمع را محدودتر کنیم از اینی که هستیم، گروهمان هرسال فربهتر از سال قبل میشود و از این روست که هر سال یکی دو زائرِ سفر اولی بینمان داریم.
عراقیها به اُملت، ملغمه میگویند. یعنی خوراکی که از قر و قاطی کردنِ چند چیز در ظاهر نامربوط به هم درست میشود و ملغمه، بهترین تعبیریست که میتواند حکایت زیارت اولیهای جمعِ امسال توصیف کند؛
از قهرمانِ بیش فعالِ وشوو که بمب انرژی و کمدی و خنده بود و هر سی ثانیه یکبار لنگهایش را ۱۸۰ درجه از هم باز میکرد و آنقدر ۱۸۰ زد که من انگار میکردم، کربلا هم که رسید، جای اذن دخول جلوی حرم هم ۱۸۰ بزند برای عرض ارادت و احترام! تا یکی دو نفری که به قاعدهی یکی دو بار سلام و علیک صدایشان را شنیدیم و حتا الان بعد از ده روز همسفری و یک دورِ کامل عراق را چرخیدن، اسم و رسمشان را درست و حسابی نمیدانیم… .
یا آن زائر که استرس و اضطراب، فاصلهی غذا و قضایش! را به کم از نیم ساعت از هم تقلیل داده بود و سیل جمعیت را که در نیمههای شب، پشت مرز مهران دید، دو دستی کوفت بر سرش که؛ با این همه آدم، اصلا جا برای ما پیدا میشود توی پیاده روی؟
و گیر داده بود تا عراق پُر!! نشده از مرز رد شویم و نکند یکهو دولت عراق مثل درسهای اساتیدِ نمره دِه تکمیل ظرفیت بزند و او خسته و کنف و دست خالی بماند این ور مرز و به هیچ رو راضی نمیشد قبول کند که این جمعیت، هر سال همین طور مثل سیل میآیند و مثل برق و باد رد میشوند و کسی هم جا نمیماند!