در خانه را که زدیم، جوانی بازش کرد که برخلافِ معمولِ عراقیها کوتاه قد بود با پوستی روشن و چشمهائی زاغ.
گفتم؛ «سِئدنا! ما پارسال همین موقع، همینجا بیتوته کرده بودیم. میشود امسال هم، این چند روز را که نجفیم، مهمان همین خانه شویم؟»
مأخوذ به حیاتر از آن بود که بتواند نه بگوید. گفت «من اینجا را تازه خریدهام. با مادر و خواهرهایم زندگی میکنیم… .»
که یعنی به زبان بیزبانی؛ نه!
بچهها ترجمهی این چند جمله را که شنیدند، عین ماست وا رفتند.
یکی دو شب ماندن در نجف، در ازدحام روزهای قبل اربعین، روی چمن و کنار خیابان، فاجعهای نبود که بشود بعد از دو سه روز بیخوابی و رانندگی و زیارتِ چهار امامِ مدفون در سامرا و کاظمین و نیاز مبرم به استحمام و استراحتی کافی قبل از شروع پیادهروی، به این آسانی پذیرفت و تحملش کرد.
جوانِ ریز نقشِ عرب، همهی اینها را در چشمِ تک تکِ دو سه نفرمان که رفته بودیم در خانهاش میخواند.
گفتیم اگر ممکن است با صاحب ساختمانِ نیمه کارهی مجاور خانهات تماس بگیر و بخواه اجازه بدهد ما یکی دو شب بین آجر و سیمان و میلگردهایش بیتوته کنیم.
رفت داخل و ما ایستاده بودیم گوشهی حیاطِ کوچکِ خانهاش که خاطرهی پارسال برایمان تداعی شود از شبهائی که تا صبح دورِ آتشی که درست میکردیم جمع بودیم و آن شبِ کذائی که یکیمان دلپیچه و دلدرد گرفت و مشحسین با پسرش امیررضا حال نزارش را که دید پرسید: چته؟ و بس که بیخیال بود نماند بشنود «دلم درد میکند» و سرش را انداخت پائین که تا جاها پر نشده برود توی اتاقِ پشتی که گرمتر بود، برای خودش و امیررضا جا دست و پا کند… .
توی همین خاطرهبازیها بودیم که جوانک کم از ده دقیقهی بعد برگشت که؛ «چند نفرید؟» و شنید که «عِشرین نفرات» بیست نفر. و درِ اتاقی را گشود که «ببینید این تو همهتان جا میشوید» که نمیشدیم و نگفتیم نه! که آن اتاق کوچک، در نزدیکیِ حرم در ایام منتهی به اربعین، حکم لنگه کفش را داشت در بیابان برای همهمان و بدو رفتیم میدانِ سرکوچه که خبر خوش را بدهیم و کولهها و زائران متصل به کولهپشتیها را منتقل! کنیم به مَبیت (استراحتگاه).
محسن، جوانِ مأخوذ به حیای عراقی تمامِ دو شب و سه روزی را که آنجا بودیم، قبل ما از خواب بیدار شد و بعد ما خوابید.
به قدرِ وسعش تمام اسباب راحتیمان را فراهم ساخت. رفت از بازار شامپو و صابون ایرانی گرفت که به مزاج ما سازگارتر است. چای را نه عراقی که ایرانی دم میکرد و میآورد. میدانست آب از شیر نمیخوریم و مدام کارتن کارتن آب معدنی میگرفت و میگذاشت دم در اتاق.
کارگر کارگاهی بود در حومهی کوفه و آن دو سه روز را نرفت سر کار تا میزبانِ میهمانانی باشد که ابوسجاد (امام حسین علیهالسلام) برایش فرستاده بود.
شب وقتی دید، آن همه آدم در آن یک وجب اتاق جا نمیشوند، درِ هال و اتاقِ مجاورش را هم گشود که سر ریز مان برود آنجا و تختش را داد به من که معلم (سرپرست) گروه بودم.
لباس چرکهامان را برد و شست و پهن کرد و خشک که شد، برگرداند.
و همهی آن چند روزی را که مای غریبه و غیرِ هموطنش میهمان بودیم، مادر و خواهرهایش رفته بودند پشت بام و جز برای پخت و پز پائین نمیآمدند که معذب نباشیم.
محسن، جوان فقیر و سادهدل اهل نجف، همهی آن چه را که بلد بود به کار بست تا میهمانانی که حتا اسمشان را هم نپرسید، در خانهی فقیرانه اما باصفایش راحت باشند و من، وقتی چهار روز مانده به اربعین، نجف و خانهی او را به قصد کربلا ترک میکردیم فکر میکردم؛ «بیخود نیست پایتخت حکومتِ عدلِ آخرالزمان جائی نزدیک دیوارهای همین شهر بنا خواهد شد. و خدا بهتر میداند سنگینیِ بارِ رسالتش را به دوش چه کسانی بگذراد… .»