نامش با عراق تلفیق شده بود. انگار که سرزمین پر آب عراق، چیزی جز او ندارد. جا به جا و هر جا، اسم و عکس و فیلم او بود. در هیئت ژنرالی که سان میبینید، عربِ دستار به سری که به عشیرهاش سر زده است، معلمی که عینکِ مطالعه بر چشم، مشغول آموختن و خواندن است، یا شناگرِ ماهری که در موجهای خروشان دجله، غوطه میخورد و همیشه و همهجا مردم! دورش حلقه زدهاند و دست به دعا دارند که؛ الهم احفظ الصدام و العِراق.
از هرجائی برای علم کردن نشانهای از خود استفاده میکرد؛ از کفشکَن حرمهای مطهر ائمه تا لابیِ هتل و ورودی مرز و برنامههای تلویزیون. هر جا که سر میگرداندی عکسی از خون آشام بغداد بود که با لبخند، دخترکِ خردسالش را بغل گرفته یا دارد به سیاقِ اهل سنت، کنار ضریح امیر علیهالسلام نماز میگذارد و یا خیره به نقطهای نامعلوم، لبخند به لب دارد.
حیف که عکاسی در بغداد را ممنوع کرده بود که اگر نبود، خیلی دلم میخواست از مجمسهاش که روی لاشهی طیارهی جنگیِ ساقط شدهی آمریکائی حین جنگ اول خلیج فارس مقابل وزارت دفاع ساخته بودند عکس بگیرم.
در آن یک هفتهای که در ماههای آخرِ حکومت صدام در عراق بودم، آنقدر حضور دیکتاتور را پررنگ دیدم که هیچ تصورش را نمیکردم روزی باشد که صدام نباشد؛ انگار که خدا به فرعونِ عراق، به خاطر ظلم کثیری که میکرد و کرده بود، مهلتِ بسیار داده بود… .
گذشت… و خدا، ظالمِ خونآشامِ بغداد را به ظالمتری گرفتار کرد و طومار حکومت طولانیِ دیکتاتور زودتر از آنچه فکرش را میکردیم به هم پیچید و سرِ پر غرورش ده سال قبل، مثل امروزی رفت بالای دارِ مجازات تا خدا آیهاش را تفسیر کند که؛ (فَمَهِّلِ الْکَافِرِینَ أَمْهِلْهُمْ رُوَیْدًا) + که بدانیم، خدا بوقتش بینیِ اهل ظلم را به خاک خواهد مالید؛ (فَاصْبِرْ صَبْرًا جَمِیلًا. إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعِیدًا. وَنَرَاهُ قَرِیبًا) +